۸ مرداد ۱۳۸۸

تجربه آزادي [يك داستان كوتاه آوانگارد كه هيچ قاعده‌اي را رعايت نمي‌كند و داستان هم نيست]

داستان شروع شد.
مي‌داني چرا نمي‌ايستد؟ چون تجربه جنبش است، زماني كه سكون، به قهقرا وعده‌مان مي‌داد.

ناخواسته، مانند نَفَسي كه فرومي‌بري و ديگر برنمي‌آوري، مثل تجربه مرگ، شيوه ديگري از زيستن رو نمود. زيستن در ميانه اضطراب؛ به جاي زيستن با پذيرش ترس. مسئله در خط باريك ميان "اضطراب" و "ترس" نبود؛ مسئله در "انتخاب" اضطراب، در برابر "پذيرش" ترس بود.

چيزي كه برايت، برايم، براي‌مان، اتفاق افتاد باز شدن افقي از اميد نبود. نه اين كه اميدي نيست، كه هست. ولي رخ‌داد، در آن آينده‌اي كه قرار است اميدي در آن تحقق يابد نيست. رخ‌داد، شايد، در همين "حال"ي است كه نوع ديگري زندگي مي‌كني. كه زندگي مي‌كني.

زندگي مي‌كني نه براي آينده‌اي فقط، كه زندگي مي‌كني در همين حال، همين حالِ يك چشم اشك و يك چشم خون. حال ملتهبي كه شكنندگي زندگي را و بي‌چيزي انسانيت را هر ثانيه به رخت مي‌كشد... اما، اما، اما، در همين به رخ كشيدن، خود "زندگي" را كه در روزمرگيِ تن دادن به تباهي گم شده بود، و خود اين موجود عجيب انسان نام را دوباره باز يافته‌اي.

نمي‌ايستد، چون تجربه آزادي است؛ تجربه آزادي، در شديدترين وجه ناآزادي.

آزادي‌ اگر رفتن بر انتخاب عقل خويش باشد، اگر خارج بودن از سلطه باشد، و ناآزادي اگر عين سلطه، آن وقت، تجربه آزادي در ناآزادي، چيزي نيست جز سرپيچي.

اگر زندگي "انساني"، همان زندگاني آزاد باشد، همان زيستن بر وفق يافته و خواسته خود در ميان ديگراني كه آن‌ها هم آزاد و انسان‌اند، آن وقت در شرايط ناآزاد، زندگاني آزاد، همان لحظه‌اي است كه "با" ديگراني زندگي مي‌كني كه "انسان"اند و مي‌خواهند با يافته و خواسته خود زندگي كنند، ديگراني كه با تو هستند، هرچند "با تو بودن"‌شان ناخواسته است. ديگراني كه همديگرا را انتخاب نكرديد، ولي با هميد. و در اين لحظه با هم بودن، چنان مي‌زييد كه انگار سلطه نيست؛ براي لحظه اي حتي.

اين تجربه آزادي، اين تجربه زيستن هم‌چون سرپيچي، لحظه‌اي شايد بيش‌تر نپايد. اما مگر زندگي جز لحظه ايست؟ لحظه‌اي كه زنده بودن را بفهمي.

داستان تمام شد،
ولي داستان نبود.

۷ مرداد ۱۳۸۸

تعطيل مي‌شود؟

پارلمان نيوز گزارش داده:
کاظم جلالی که در جمع خبرنگاران پارلمانی حاضر شده بود در پاسخ به سئوال خبرنگار پایگاه خبری فراکسیون خط امام(ره)مجلس«پارلمان‌نیوز»، در خصوص اینکه آیا کمیته ویژه مجلس برای بررسی وضعیت بازداشت‌شدگان با توجه به اخباری که در مورد زندان‌های غیرقانونی از جمله زندانی طبقه منفی چهار وزارت کشور منتشر شده از این زندان‌ها بازدید می‌کندگفت:«بله من هم این موضع را شنیده‌ام که بهتر است اسم نبریم، از این مکان‌های غیرقانونی چندین مورد شنیده‌ایم که حتما به وضعیت آنها رسیدگی می‌کنیم.»

آقاي جلالي در مورد اين كه چه چيزي راجع به اين بازداشتگاه شنيده‌اند توضيح بيش‌تري نداده‌ ولي بعد از حمله اخير به كوي دانشگاه گزارش‌هاي تكان‌دهنده‌اي از بازداشت دانشجويان و ديگران ظاهراً در "طبقه منفي چهار وزارت كشور" منتشر شد كه هيچ‌گاه تكذيب نشد:
حتی آب را از دانشجویان دریغ کردند. برای یک مرتبه که می‌خواستند به دانشجویان آب بدهند به انها دستور دادند سرهای خود را بالا بگیرند و دهان را باز کنند. سپس به طور ردیفی (دانشجویان در ردیف های پنج نفری پشت سر هم چیده بودند) ظرف آب را برای چند لحظه از بالا روی دهان دانشجویان ریختند. دفعه ی بعد که یکی از فرماندهان برای بازدید امد، گفت" سیرابشان کردید؟ " مامور حاضر گفت بله. سپس به دانشچویی که پایش شکسته بود اشاره کرد و گفت. پس چرا این داره میمیره آب بهشان بدهید" اما فکر می کنید واقعا می خواستند به ما اب بدهند؟ این بار شلنگ آبی آوردند. بچه ها به گمان اینکه می خواهند بهشان اب بدهند به سمت شلنگ رفتند. اما آنچه از شلنگ بیرون آمد آب جوش بود که باعث سوختن لب و دهان دانشجویان شد. با این حال بعضی از دانشجویان از شدت تشنگی آب جوش می خوردند! غذایی که به ما دادند ماکارونی ماسیده‌ای بود که بدون قاشق در کف دستهایمان ریختند. می گفتند اگر یک رشته روی زمین بیفتد باید از روی زمین بردارید و بخورید. اگر کسی بر نمی داشت با لگد بر سرش می کوبیدند .
اصلاً قابل فهم نيست كه چرا بايد در زير زمين وزارت كشور مملكتي بازداشت‌گاهي با چنين وضعي درست كنند. اگر مي‌گفتند آن روزها در آن كشور آمريكاي جنوبي... خوب مي‌فهميديم چرا، حالا اين‌جا چرا؟

حالا اگر معلوم شد چنين گزارش‌هايي كه در بالا آمد، درست بوده، چه مي‌كنند؟ وزارت كشور تعطيل مي‌شود؟ طبقه منفي چهار را تعطيل مي‌كنند؟ قفل كه زدند بر درش مسئله حل مي‌شود؟

به قول نويسنده كيبرد آزاد اين ساختمان نيست كه آدم‌ها را شكنجه مي‌كند.

تظاهرات در حمايت از موسوي در جهان باقي

كيهان درباره تجمعات جهاني در حمايت از جنبش اخير مطلبي نوشته، و لازم نيست بخوانيد تا بدانيد چه چيزي ممكن است نوشته باشد چون همان‌طور كه علم ايشان به امور عالم، پيشيني (a priori) است، آگاهي ما به آن‌چه مي گويند هم ثابت است.

ولي نكات جالبي در آن هست كه محض انبساط خاطر بد نيست بهش اشاره كنيم، و آن هم اين كه اگر پيش از اين شما در كيهان اخبار آينده را مي‌خوانديد، حالا مي‌توانيد اخبار به مراتب پيش‌رفته‌تري بخوانيد. محض نمونه، در بخشي از اين "خبر" آمده"
در اجتماعات مذكور و نيز در ميان دعوت كنندگان به اين تجمعات، غير از افراطيون فراري مدعي اصلاح طلبي (نظير سروش، حقيقت جو، موسوي خوئيني، كديور، افشاري، باطبي، سازگارا، ميرابراهيمي و...) افرادي از اين دست با گرايش‌هاي ضد انقلابي و ضد ديني گوناگون هم ديده مي‌شدند: حميد دباشي، مهرانگيز كار، شيرين عبادي، محسن مخملباف، رضا براهني، كريمي حكاك، گوگوش، شهره آغداشلو، طاهر احمدزاده، داريوش اقبالي، فاني يزدي، مهرداد مشايخي، پارسي پور، آرش نراقي، كاظم علمداري، عبدالعلي بازرگان، حسين بشيريه، مصطفي رخ صفت، يوسفي اشكوري، اسماعيل خويي، علي كشتگر، منصور حكمت، نسيم خاكسار، كاظم كردواني و... برخي وابستگان به گروهك منافقين.
خوب آقاي داريوش اقبالي كه شركت نكرده بود و دلايلي هم درباره عدم شركت خود گفت كه ما نفهميديم.

منتهي از اين خبر كيهان كه منصور حكمت هم در اين تجمعات شركت كرده، آن هم هفت سال بعد از مرگش، معلوم مي‌شود كه تظاهرات حمايت از جنبش سبز نه تنها در بيش از 100 شهر عالم فاني، كه در عالم باقي هم در جريان بوده است. چه آشوبي در دو عالم برپا كرده‌اند اين اغتشاش‌گران.

۶ مرداد ۱۳۸۸

جغرافياي ظلمت

با خواندن گواهي‌هايي كه در مورد كهريزك مي‌آيد از آدم بودنم وحشت مي‌كنم. اگر نبود اين مايه اميدي كه امروز داريم، نمي‌دانم چگونه از نظر رواني تاب اين جنايت را مي‌آورديم. نمي‌دانم بر سر كساني كه آن‌جا بوده‌اند از نظر رواني چه آمده و مي‌آيد. چيزي كه براي من قابل تامل است اين است كه اين جنايت، در برابر همين اميد ايستاده است.

نام كمپ كهريزك را اول‌بار روزهايي شنيديم كه گروهي را به عنوان "اراذل و اوباش" بازداشت كردند. در سرمستي طرح "اميت اجتماعي" هيچ گوشي از حكومت شنواي دادخواهي نسبت به آنچه در زمان بازداشت و پس از آن بر اين مردمان مي‌رفت نبود و هنوز هم نيست. بعد گزارش‌هايي منتشر شد كه وحشتناك بود. اما باز هم اعتنايي در "مسئولان" برنينگيخت.

حقيقت اين ماجراها، بعدها بيش‌تر مشخص خواهد شد؛ روزي كه گواهاني با نام، بتوانند بر آن‌چه برشان رفته شهادت دهند. روزي كه بتوان گفته‌هاي مختلف را با هم مقايسه كرد و نتيجه گرفت و تصويري مشترك ساخت. فعلاً آگاهي تاريخي از وضعي كه در آنيم در حد همين گزارش‌هاي كابوس‌واري است كه مي‌خوانيم.

اميدي هست، به پررنگي همين اميدي كه امروز با همه اين ظلمات به فرداي روشن‌تر داريم، كه بتوان روزي شرح اين ماجرارا همچون تاريخ خواند و جغرافياي اين ظلمت را تصوير كرد. به همين اميد زنده مي‌مانم.

۵ مرداد ۱۳۸۸

توصيف‌ناپذير

[زینب حجاریان:] پدرم گفته که هر روز او را زیر آفتاب شدید 40 - 42 درجه می‌برند و و ساعت ها در زیر آفتاب نگه میدارند و سپس داخل برده و روی او یخ می ریزند و ما در این زمینه با پزشک صحبت کردیم و پزشک ایشان گفتند که این قضیه منجر به خونریزی مغزی خواهد شد و با توجه به اینکه یکی از رگ های مغزی پدرم در ترور ایشان به شدت آسیب دیده اینها می‌خواهند پدرم را دچار خونریزی مغزی کرده و اینگونه بکشند.
سعيد حجاريان سال‌ها در جمهوري اسلامي مقام داشته است. آقايان او را از نزديك مي‌شناسند. با يكديگر هم سفره بوده‌اند، چاي خورده‌اند، شايد با هم خنديده‌اند. شايد روزها و ساعت‌هاي نگراني مشترك داشته‌اند. خلاصه؛ با هم زندگي كرده‌اند.

بعد دور روزگار چرخيده، تا حجاريان به آن‌جا رسيد كه گلوله‌اي به مغزش شليك كردند. يادم نمي‌رود روزي را كه متهم در دادگاه حاضر شد و بر سرش گل ريختند... حجاريان زنده ماند اما عليل. خب وقتي به مغز يكي گلوله مي‌زنند، لابد حسابي سوا شده است ديگر نه؟

حالا هفته‌هاست كه آن پيكر نيمه جان را به زندان برده‌اند؛ حجاريان نيمه جان مي‌خواسته براندازي كند لابد. قرار است اعتراف كند، مردم هم باورشان خواهد شد.

در دوراني كه هنوز روزنامه‌نگار بودم، چندبار از نزديك ديدمش و يكي دوبار با او مصاحبه هم كردم. تنش چنان رنجور بود كه در روزهايي كه تحت مراقبت دائم بود هم فعاليتش از مجموعاً يكي دو ساعت در روز فراتر نمي‌رفت. اصلاً آن جسم ديگر نمي‌كشيد.

من وقتي صحبت‌هاي همسر حجاريان را مي‌خوانم، و يادم مي‌افتد بي آزرمي بي‌حدي را كه نوشت او در زندان مانده چون امكانات درماني زندان را بهتر ديده، فكر مي‌كنم، اين حرفي كه بعضي اهل فلسفه مي‌زنند كه انسان موجود بي‌ماهيتي است و به "هر چيزي" مي‌تواند تبديل شود واقعاً حرف درستي است. ظاهراً حدي براي چيزهايي كه بشر مي‌تواند بشود، وجود ندارد و براي خيلي از چيزهايي كه بشر "مي‌شود" هم، وصفي در كار نيست...

شهيداي شهر...



موسوي...
... با اشاره به نام امیر جوادی‌‌فر که سایت‌ها به تازگی نام وی را به عنوان یکی از شهدای وقایع اخیر عنوان کرده‌اند با تاسف بیان کرد: ما همه مسلمانیم، حداقل جوانمردی این است که اگر اینها را کشته‌اید، آنها اذیت شده‌اند و زجرکشیده‌اند، لااقل جنازه‌های آنها را بدهید و به خانواده‌های آنها برسید. آن دسته از افرادی که شناخته شده نیستد چه؟ آنهایی که شهرستانی هستند چه می‌شوند؟ اینها را برگردانید به خانواده‌هایشان. چرا اینقدر مردم را آزار می‌دهید؟ چرا مردم را عصبی می‌کنید؟ چرا مردم را تحقیر می‌کنید؟ مردم حق دارند از قبر فرزندان خود خبر داشته باشند.

۳ مرداد ۱۳۸۸

اين جوي خون كه روان است...

امروز، يكشنبه، به مجلس ختم محسن روح الاميني مي‌رويم. محسن روح الاميني اولين شهيد وقايع اخير است كه خانواده‌اش احتمالاً اجازه برگزاري مراسم ختمي در يك مسجد را خواهند داشت. [لغو شد ظاهراً]

يكي از دوستان پدر محسن، "سردار سابق سپاه حسين علايي" در نوشته‌اي كه روزنامه‌هاي داخلي از انتشارش سر باز زده‌اند - فاعتبروا يا اولي الالباب - به نقل از پدر او درباره نحوه قتلش نوشته:
... به پزشکی قانونی رفتم. مشخص شد که فرزندم را وقتی‌که گرفته اند مورد ضرب و شتم شدید قرار داده و او را مجروح کرده‌اند. جنازه‌اش را که دیدم متوجه شدم که دهانش را خرد کرده‌اند. فرزندم انسان صادقی بود. دروغ نمی‌گفت. مطمئنم هرچه از او سؤال کرده‌اند، درست پاسخ داده است. آنها احتمالاً نتوانسته‌اند، صداقت او را تحمل کنند و وی را به شدت، کتک زده و زیر شکنجه کشته‌اند[...] پرونده پزشکی او را مطالعه کردم، محل فوت او را لاک گرفته بودند. مشخص شد که بعد از مجروح شدن، به او نرسیده‌اند تا خون او عفونی شده و دچار تب شدید بالای 40 درجه گردیده و از شدت تب، دچار بیماری مننژیت شده است. او را ساعت سه و نیم بعد از ظهر چهارشنبه به عنوان فرد مجهول الهویه به بیمارستان شهدای تجریش منتقل و صبح روز پنج شنبه جسد او را به سردخانه تحویل می‌دهند.
اين ددمنشي وحشتناك و اين برخورد با خانواده‌ها قابل فهم و وصف نيست؛ اما قابل "ريشه‌يابي" هست؛ تاريخ دارد. به همين واقعه شهادت روح الاميني اگر نگاه كنيم مي‌بينيم كه محسن را در سالگرد 18 تير گرفته‌اند. يعني در همان روزي كه استاندار متمدن تهران وعده داده بود تظاهر كنندگان زير گام‌هاي مردم هوشيار له خواهند شد. اين وعده در مورد محسن متحقق شد و سرش را خرد كرده‌اند.

پدر محسن روح الاميني، ناباورانه مرگ فرزند را مي‌بيند و نمي‌داند اين گونه برخورد از كجا آغاز شده. او مي‌گويد:
من رفیق شهید دقایقی هستم، هیچگاه لبخند او را از یاد نمی برم. او با لبخند خود، از اسرای بعثی عراقی و از فرماندهان جنایتکار آنها و نیز از فراریان از رژیم بعثی، مجاهدانی را ساخت که لشکر بدر را بوجود آوردند و باعث آزادی عراق از دست صدام حسین شدند. به یاد دارم که در سالهای اولیه پیروزی انقلاب وقتیکه احسان طبری تئوریسین حزب توده به زندان افتاد، پس از مدتی او اندیشه مارکسیسم را نقد کرد، زیرا با محبت با او رفتار شد. ولی اکنون بسیج را به جایی رسانده اند که جوان سالم حزب اللهی را دستگیر می کنند و جنازه او را تحویل خانواده اش می دهند. آنهم تعهد می گیرند که کفن و دفن به گونه ای باشد که اتفاقی نیفتد.
به نظرم پدر داغدار محسن دست‌كم درمورد سوابق آن‌چه در زندان‌ها گذشته است اشتباه مي‌كند. شايد او فراموش كرده آخرين كسي كه مدعي شد با احسان طبري رفتار "محبت آميز" داشته چه كسي بوده:
... پرسیده اید که آیا بنده تاکنون ملاقاتی با حضرت امام(ره) داشته ام؟ برای مزید اطلاع جنابعالی باید بگویم؛ آری، بارها توفیق زیارت آن بزرگوار را داشته ام و از جمله، بعد از دستگیری اعضای حزب توده با واسطه شهید محلاتی که در آن زمان نماینده حضرت امام(ره) در سپاه بودند برای مباحثه با احسان طبری درباره مارکسیسم و نقد آن مأموریت یافتم و بعد از بازگشت مرحوم احسان طبری به اسلام- که نتیجه مستقیم مراجعه وی به شخصیت عظیم حضرت امام(ره) و آثار استاد شهید مطهری بود- مورد لطف حضرت امام(ره) نیز قرار گرفتم. شهید محلاتی به ظاهر در میان ما نیست ولی اسناد آن که موجود است.
اين بند 11 پاسخ حسين شريعتمداري به كروبي بود. فكر نمي‌كنم درباره عملكرد بعدي آقاي شريعتمداري و آن‌چه امروز از دست و قلم او بيرون مي‌آيد نياز به توضيح باشد.

امروز اما چيزي كه بيش از همه مهم است همان است كه مادر محسن مهم ديده است:
مادرش از لحظه اول اطلاع از مرگ فرزند، فقط می گفت: محسن من که رفت، به فکر محسن های مردم باشید.
امروز چيزي كه براي همه ما مهم است چيزي است كه بر بقيه زندانيان مي‌گذرد. در همين يادداشت سردار حسين علايي آمده كه وزير بهداشت همين دولت زماني كه به تسليت گويي پدر محسن روح‌الاميني آمده بوده (واقعاً با چه رويي؟) گفته:
به خاطر مبارزه با بیماری های عفونی و مننژیت در زندانها، ظرف این چند روز، بیش از دو هزار آمپول پنی سیلین بسیار قوی و آمپولهای ضد مننژیت به زندان های تهران فرستاده ایم. با گفتن این جمله، نگران وضعیت سلامت سایر زندانیان سیاسی شدم.
معلوم نيست كار به كجا كشيده كه براي اين خس و خاشاك دارو فرستاده‌اند... دوستي كه از زندان آزاد شده بود، مي‌گفت كه مشكل دارو خصوصاً براي بيماران عصبي (مثل مصروعان) جدي‌ترين مشكل زندان بوده است.

***

اسم‌ها را مرور مي‌كنم: ندا سلطان، كيانوش آسا، اشكان سهرابي، مسعود هاشم‌زاده، سهراب اعرابي، محسن روح الاميني و... اين اسم‌ها مي‌گويند كه ما مسئوليم. مسئوليم براي اين كه فردايي درست كنيم كه درش كسي اين‌گونه خون نريزد و از له كردن مردم نگويد. فردايي كه راي و جان يكي مثل سهراب و يكي مثل محسن و يكي مثل ندا، به يك اندازه قدر داشته باشد؛ امروز همه آن‌ها در يك سوي خيابان كشته شده‌اند. فردايي بايد بسازيم كه همه چون آن‌ها بتوانند برابر باشند. اين وظيفه‌اي است كه همين خون‌ها به دوش ما گذاشته‌اند.

كتاب جمعه

در يكي از تلخ‌ترين شب‌هاي يكي از اولين سال‌هاي دهه 60، كتاب‌خانه پدرم در غيابش به دور ريخته شد. در غلبه وحشتي كه تميزي باقي نگذاشته بود ميان كتاب سياسي و كتاب جبر و مثلثات، فقط چند نسخه‌اي كتاب به جا ماند، كه از قضا بعضي‌شان واقعاً جزء كتب "خطرناك" بودند، و يكي دوتا مجله كه يكيش شماره‌اي بود از كتاب جمعه شاملو.

يادم نيست شماره چندم بود (هنوز در كتاب‌خانه پدري هست وبايد قرضش بگيرم)، اما در همان بچگي بارها و بارها از سر تا تهش را خواندم و هنوز هم محتواي اغلب مطالب آن شماره را با جزئيات به ياد دارم؛ خصوصا نمايشنامه دراماتيك "انگشتري ژنرال ماسياس". از خيليش هم هيچ نمي‌فهميدم؛ مثل مقاله هنر براي هنر پلخانف. بعضي هم شديداً مايه انگيزش تخيل بود؛ مثل آفرينش در اسطوره‌هاي آفريقا. مقاله‌هاي تاريخي اجتماعي‌اش هم هزاربار با چيزهايي كه مي‌شد در كتاب‌هاي درسي خواند فرق داشت: مثل شرح حال زنان چيني كه پايشان را از كودكي در قيد مي‌گذاشتند، يا مقاله مربوط به زمين‌خواري رضا شاه پهلوي.

بعدها شماره‌هاي مختلف را اين‌طرف و آن‌طرف پيدا ‌كردم و خواندم. به نظرم هنوز كه هنوز است اين هفته‌نامه‌ شاملو و دوستان در تاريخ مطبوعات ايران، خصوصاً با در نظر گرفتن زمان و مكانش، بي‌نظير مانده است.

حالا دوستاني همت كرده‌اند براي اين‌كه آرشيو كتاب جمعه را روي اينترنت بگذارند:

دقيقاً 30 سال پيش، زمانی كه ايران گرفتار بود در درگيری‌های داخلی، و هنوز از فضای آزادِ انقلاب خردك شرری به جا بود، نخستين شماره‌ی هفته‌نامه‌ی كتاب جمعه به سردبيریِ احمد شاملو در 161 صفحه و به بهای 100 ريال منتشر شد.

در تاريخِ مطبوعاتی كه در دانشگاه‌های ايران تدريس می‌شود حرفی از اين نشريه و نشرياتِ مشابه كه در آن دوران به وسع‌شان روشنگری می‌كردند به ميان نمی‌آيد. از اين‌كه چه كسانی، در چه فضايی، چگونه كارِ مطبوعاتی می‌كردند و چرا و چگونه از كار بازمی‌ماندند چيزهای زيادی نخوانده‌ايم. به هر حال كتاب جمعه فقط در 36 شماره منتشر شده است.

اما اين‌كه چرا نويسندگانِ اين وبلاگ قصد دارند اين مجله‌ها را از كتابخانه‌های شخصی به اينترنت بكشانند، عمدتاً به خاطرِ حوادثِ اين روزهای جامعه‌ی ايران است كه شباهت‌های عجيبی دارد با آن‌چه 30 سال پيش اتفاق افتاده. اين را سرمقاله‌ی شماره‌ی اولِ كتاب جمعه به روشنی نشان‌مان می‌دهد، اگر كه باور داشته باشيم نوشته‌های هر دوران آينه‌ی زمانه‌‌ی خودند. واضح‌ترين شباهت، البته، توقفِ انتشارِ كتاب جمعه بعد از فقط 10 ماه فعاليت است. فكر كرديم شايد اين وبلاگ (موقتاً) جايی باشد برای هم‌فكری و همكاری برای آن‌لاين كردنِ بايگانیِ مجله‌های كم‌ياب.

آن‌لاين كردنِ بايگانیِ اين مجله كارِ پردردسری است. به فكرمان رسيده است كه مجله‌ها را اسكن كنيم كه راه‌حلّ مناسبی نيست. مشكل اين است كه متن‌ها عكس‌هايی می‌شوند كه قابليت جستجو نخواهند داشت. پرس‌وجو كرديم برای يافتنِ نرم‌افزاری كه عكس را به متن تبديل كند. گويا برای زبانِ انگليسی چنين نرم‌افزاری موجود است. اما برای زبانِ فارسی.. شما می‌دانيد چه می‌شود كرد؟

سرمقاله شماره اول كه به آن اشاره كرده‌اند يكي از تاثيرگذارترين سرمقاله‌هايي است كه شايد تا به حال در مطبوعات نوشته شده باشد (و يادمان بيايد كه بعد از اين سرمقاله در شماره اول، ترجمه سخن‌راني‌اي از برشت درباره فاشيسم آمده است!) وقتي از بي‌نظير بودنش مي‌گويم قصد اغراق ندارم؛ خودتان قضاوت كنيد نظير اين جملات را در چند سرمقاله يا يادداشت ديگر در تاريخ معاصر سراغ داريد:
اكنون ما در آستانه‌ی توفانی روبنده ايستاده‌ايم. بادنماها ناله‌كنان به حركت درآمده‌اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می‌توان به دخمه‌های سكوت پناه برد، زبان در كام و سر در گريبان كشيد تا توفان بی‌امان بگذرد. اما رسالت تاريخی روشنفكران، پناه امن جستن را تجويز نمی‌كند. هر فريادی آگاه‌كننده است، پس از حنجره‌های خونين خويش فرياد خواهيم كشيد و حدوث توفان را اعلام خواهيم كرد.
بياييد به دوستاني كه براي آن لاين كردن كتاب جمعه تلاشي را شروع كرده‌اند كمك كنيم: فكرش را بكنيد وقتي اين كار انجام شود روياي خيلي از ما كه مي خواستيم همه شماره‌ها را داشته باشيم اما به هر دليل نمي‌توانستيم، محقق مي‌شود...

۳۱ تیر ۱۳۸۸

اطلاعيه كميته پيگيري امور زندانيان انتخابات

قلم‌نيوز اطلاعيه جديد كميته پي‌گيري امور زندانيان انتخابات را منتشر كرده است:
پس از برگزاری انتخابات دوره دهم ریاست‌جمهوری و اعلام نتیجه آن که به نارضایتی بخش عمده‌ای از هم‌وطنان انجامید و در پی اعلام اعتراض‌های بعدی شهروندان، دستگاه‌های قضایی و امنیتی اقدام به بازداشت گسترده معترضان کردند.

در روند فزاینده و پرشتاب بازداشت‌ها که عموما خارج از چارچوب و روال قانونی انجام گرفت، بسیاری از خانواده‌ها و بستگان افراد بازداشت‌شده،‌ امکان و مجال مطلع شدن از وضعیت و چگونگی بازداشت این افراد و مراحل بعدی آن را نیافته و لاجرم در شرایط اضطراری و نگرانی بی‌خبری از وضعیت عزیزان خود به سر می‌برند.

در همین راستا دفتری تحت عنوان "کمیته پیگیری امور زندانیان انتخابات" از سوی دو کاندیدای معترض (میرحسین موسوی و مهدی کروبی) دایر شده است که به پیگیری امور افراد بازداشت‌شده و تعقیب روند پرونده آنان مشغول است.

در همین خصوص از عموم هم‌وطنان عزیز که فردی بازداشتی در دایره بستگان و آشنایان خویش دارند یا متقاضی دریافت اطلاعات و اخباری از وضعیت آنان هستند، تقاضا می‌شود در طول ایام هفته (از شنبه تا چهارشنبه) بین ساعات 10 صبح تا 18 بعدازظهر با شماره تلفن 77677696 تماس حاصل فرمایند یا با آدرس zendanian@gmail.com مکاتبه فرمایند.

۳۰ تیر ۱۳۸۸

سرگرداني

نيما نوشته كه هنوز هيچ خبري از دايي گم‌شده‌اش ندارند:
دوستان متعددي در روزهاي اخير از من در مورد دائي ناپديد ‌شده‌ام سوال كرده‌اند. ضمن اينكه از لطف همه ممنونم بد نديدم توضيح دهم كه آخرين وضعيت چيست. امروز دقيقا 35 روز است كه بعد از آخرين تماس از راهپيمائي خيابان آزادي، هيچ خبري از او نداريم.
او همچنين نوشته كه:
شخصا خانواده‌هائي ديگري با همين وضعيت را ديده‌ام، پسر آقاي كروبي هم چند روز پيش نقل مي‌كرد كه حدود 40 خانواده، ناپديد شدن عزيزان‌شان را به دفتر آقاي كروبي اطلاع داده‌اند.

۲۹ تیر ۱۳۸۸

بعد از نماز جمعه

يك - من از جمله كساني بودم كه با ناخوش‌دلي به نماز جمعه هاشمي رفتم و تقريباً تا لحظه آخر هم عصبي و نگران بودم. مشكلم اين بود كه مگر مي‌شود با هر فرمي هر محتوايي را امتداد داد؟ و جوابم اين بود كه نه نمي‌شود. البته جواب را در حالت كلي هنوز هم درست مي‌دانم، اما در پيش‌بيني آن‌چه در جمعه قرار بود اتفاق بيفتد اشتباه مي‌كردم: گاهي حتي فرم هم با محتوايي كه در آن ريخته مي‌شود، دگرگون مي‌شود.

اين‌بار دگرگوني فرم ناشي از اراده مردمي بود كه در مقام فاعل سياسي در حال حاضر مهم‌ترين فعل و عمل‌شان حضورشان است. مردم با همه اين هزينه‌اي كه مي‌دهند مي‌خواهند باشند و مي‌خواهند به هزار زبان بگويند كه هستند و همان را كه هستند مي‌خواهند نشان دهند. شعارها و نحوه حضور مردم در نماز جمعه به‌طور مشخص، نشان داد كه آن‌ها چطور فرمي را براي مطابقت با نحوه حضورشان تغيير مي‌دهند؛ آن قدر كه پذيراي تنوع و بيان‌شان بشود.

دو - به نماز جمعه كه مي‌رفتيم، حالِ بدِ من از ديدن آن همه نيرو بدتر شد. در خيابان آزادي در چند صد متر منتهي به انقلاب بي هيچ اغراقي قدم به قدم نيرو ايستاده بود. جمعيت نيروها در خيابان كارگر و بلوار كشاورز هم كم از اين نداشت. بعد از نماز فهميديم كه بدترين وضع را ظاهراً خيابان انقلاب داشته كه بيش‌ترين درگيري هم در آن‌جا واقع شد.

وقتي يادم آمد كه چه قدر آدم‌هاي سن و سال‌دار و بيمار را شنيده‌ام كه مي‌خواهند به نماز جمعه بيايند ديدن اين همه نيرو كه لاجرم بي‌مصرف نمي‌ماندند حالم را بدتر كرد. ولي شوك اصلي را وقتي گرفتم كه وارد خيابان قدس شديم. در خيابان قدس، مردم در ميان نيروهاي پرشمار نشسته بودند يا ايستاده بودند و شعار مي‌دادند و دست‌ها را به نشانه پيروزي بالا برده بودند؛ رنگ سبز فضا را پر كرده بود.

من عادت به ستايش از كسي ندارم، اما به نظرم اين مردم عجيب شده‌اند. وارد خيابان قدس كه شدم، ديدم مردم درست زير پاي همان كساني كه روز 18 تير كتك مي‌زدند زيرانداز انداخته بودند، نشسته بودند و شعار مي‌دادند. نمي‌گويم همه خيلي شجاع هستند؛ بالاخره آدم‌هايي مثل من هم در جمع بودند، اما درپير و جوان تهور غلبه داشت. وقتي خطبه خوانده مي‌شد جواني مذهبي كنار من نشست كه از صحبتش با دوستش فهميدم تازه از اوين بيرون آمده.

عملاً هم درگيري و دستگيري اتفاق افتاد. در راه برگشت به انقلاب رفتيم و سوار اتوبوسي شديم كه تقريباً با هر كس در آن صحبت كردم كتك يا گاز خورده بود. از جمله زن مسني كه همسرش در طرف ما بود دستش به ضرب باتوم در رفته بود. چند نفر هم از كتك خوردن آخوندي كه شال سبز داشت مي‌گفتند... (يكي از بهترين توصيف‌هايي كه براي حال و هواي آن روز خوانده‌ام در وبلاگ زن روزهاي ابري بود.)

سه - حرف‌هايي كه هاشمي زد، البته حرف‌هاي هاشمي بود، ولي مي‌توان تصور كرد كه براي اكثريت نمازگزاران سياسي آن روز راضي كننده بود. مهم‌ترين نكته اين بود كه اكبر هاشمي رفسنجاني كه مي‌شناسيم، طوري حرف زد كه در طرف "مردم" قرار بگيرد؛ هاشمي‌اي كه مي‌شناسيم، گفت كه "همين" حضور مردم در خيابان‌ها بود كه پشت حكومت مغرور و متكبر پهلوي را شكست.

نكته‌اي كه مطبوعات مهم ديدند و تيتر كردند، پيشنهاد‌هاي هاشمي بود. به نظر من پيشنهادهاي هاشمي همه مهم هستند؛ منتهي اهميت شان وقتي بيش‌تر درك مي‌شود كه به ياد داشته باشيم هيچ كدام از اين پيش‌نهادها در شرايط فعلي عملي نخواهند شد؛ طرفي كه بايد اين پيشنهادها را بشنود از پيش نظرش را درباره پايه اين پيش‌نهادها گفته است و عمل مستقل خود را كرده و مي‌كند. اين كه در روز نماز جمعه هاشمي آن برخورد با حاضران شد و باز هم ده‌ها نفر بازداشت شدند، نشان مي‌دهد كه پيش‌نهادهاي هاشمي تا چه اندازه عملي خواهند بود.

پيش‌نهاد خاتمي و مجمع روحانيون مبارز درباره رفراندوم از طريق مجمع تشخيص مصلحت نظام درباره مشروعيت دولت هم پيش‌نهادهايي نيستند كه دست‌كم در شرايط حاضر بتوان به عملي شدن‌شان فكر كرد. همه اين پيش‌نهادها كه در شرايطي غير از اين مي‌توانستند كاملاً معقول و عملي باشند، الان بيش‌تر نوعي بيان براي روشن‌ كردن مرزها و پيغام به اجزاء حاكميت و گروه‌هاي مختلف اجتماعي هستند تا راه حل‌هايي عملي.

نه اين كه خاتمي يا هاشمي قصدشان اين نبوده كه پيش‌نهاد عملي بدهند؛ نه، مي‌شود تصور كرد كه آن‌ها فكر و راي‌زني كرده‌اند تا راه حلي در چارچوب قانون اساسي براي حل و فصل قضايا بيابند. اما تا وقتي طرف مقابل اصولاً صورت مسئله را نمي‌پذيرد و قبول ندارد كه اساساً مشكلي وجود دارد و در عوض فكر مي‌كند كه خود اين پيش‌نهاد دادن‌ها مشكل زاست، نمي‌توان به عملي شدن چنين پيش‌نهادهايي چشم داشت.

به نظر من، مستقل از انگيزه، كاركرد اين كنش‌ها، بيش‌تر براي يارگيري (كردن/شدن) خواهد بود، و نه ارايه راه حل‌هايي كه عملي شدن‌شان در چشم‌انداز باشد.

چهار - هر كنش سياسي‌اي كه اكنون ممكن شده، تنها به خاطر حضور كنش‌گر مردمي است. اين جمعيت عظيم مردم است كه با شجاعتش شجاعت بخشيده و با ابتكارش ديگران را به زدن حرف‌هاي نازده رسانده...

انقلابی که فکرش را نمی­‌کردند / چارلز کورزمن، ترجمه­‌ی فاطمه صادقی

در عرض فقط یک‌صد روز، تظاهرات باعث سقوط نظام شاهنشاهی در ایران شد. تظاهراتْ میلیونی شد. اعتصابات شامل اعتصاب صنعت نفت که رژیم را فلج کرد گسترده شد و اقتصاد را از کار انداخت. محمدرضا پهلوی که مدت سی و پنج سال بر تخت بود از ایران گریخت، جای خود را به دولت موقتی داد که آن­‌هم سی و پنج روز دوام آورد، و ناچار به تبعید شد. یک حکومت انقلابی بر سر کار آمد که رهبرش امام بود که غربی‌ها او را به عنوان قبلی‌اش آیت­‌الله روح­‌الله خمینی می­‌شناختند.

در اکتبر 1978 به سختی می‌­شد این واقعه را پیش­‌بینی کرد. چطور ممکن بود رژیمی که به نظر باثبات می­‌آمد و در رأس آن شاهی با ده‌­ها تجربه قرار داشت، از میلیاردها دلار صادرات نفتی برخوردار بود، بر دستگاه امنیتی بسیار مخوفی چیره بود، به بزرگ­‌ترین ارتش منطقه مجهز بود، و از پشتیبانی قدرتمندترین کشورها بهره­‌مند بود، سقوط کند؟

آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا که کارش شناخت چنین پدیده­‌هایی بود، در 27 اکتبر با لحنی ملایم گزارش داد که «بعید است موقعیت سیاسی دست­‌کم تا پایان سال بعد روشن شود، یعنی تا زمانی که شاه و کابینه و مجلس جدیدی که قرار است در ژوئن انتخاب شود، به تعامل در صحنه­‌ی سیاسی بپردازند.» در طول ماه­‌های پیش از آن وزارت خارجه­‌ی آمریکا عنوان کرده بود که شاه قادر است از پس طوفان کنونی اعتراض برآید، البته «دیگر از موقعیت اقتدار غیرقابل­ بحثی که پیش‌تر از آن بهره­‌مند بود، برخوردار نخواهد بود.» تشخیص آژانس امنیت دفاعی آن بود که «انتظار بر آن است که شاه برای ده سال دیگر در قدرت باقی بماند.»

ترجمه فصل اول كتاب چارلز كورزمن درباره انقلاب 1357 را به قلم فاطمه صادقي مي‌توانيد اين‌جا بخوانيد: انقلابي كه فكرش را نمي‌كردند.


۲۸ تیر ۱۳۸۸

حق نداشتیم در خیابان بدویم/ سارا محمدي

كار نمي‌شود كرد، شعر كه مي‌توان خواند...
اين يك شعر خيلي خوب است از سارا محمدي اردهالي: حق نداشتيم در خيابان بدويم
اين يكي را هم اگر نخواند بوديد بخوانيد: بهار خونين جاويدان

استثناي برسازنده؟

مشايي را به عنوان معاون اول معرفي كرده است. صداي راست بلند شده است. بحث خواهند كرد، امضا جمع مي‌كنند و حتي شايد "تصميم" را عوض كنند؛ بعد اعلام فتح و پيروزي مي‌كنند در عوض كردن اين تصميم و "جمهوريت" را هم به رخ خواهند كشيد شايد.

اما همه اين‌ها چيزي نيست جز بازي اين آقاي سياستمدار براي اين كه با يك نفي، كليتي را در جاي ديگر اثبات كند. سياست‌مدار بدي هم نيست، نه؟

:-)

۲۶ تیر ۱۳۸۸

...

وبلاگ "زيرزمين" كه منبع اولين خبر درباره "ترانه موسوي" بود، اكنون آخرين خبر را منتشر كرده است. بخوانيد: "خانواده‌ي وي از يافتن جنازه‌ي سوخته‌ي ترانه در حومه‌ي قزوين خبرداده‌اند."

تنها چيزي كه مي‌توانم بگويم اين است كه اين‌ خبر - مثل اخباري كه مي‌توانيم تاييدشان كنيم - كابوس‌وار است. من نظري در مورد صحت و سقم خبر ندارم و نمي‌توانم داشته باشم...

۲۵ تیر ۱۳۸۸

"خبر"هاي ترديد برانگيز...

ساسان آقايي استدلال مي‌كند كه خبري كه درباره "ترانه موسوي" منتشر شده (در اين پست نقل كرده‌ام) دروغ است. به نظرم استدلالش قابل توجه است؛ درواقع دوست هم دارم كه درست بگويد...

پي‌نوشت: لطفا كامنت‌ها را بخوانيد.
من دارم مي‌گويم استدلال ساسان آقايي قابل توجه است؛ نمي‌گويم حتماً درست است. اين خبر وحشتناك در هر حال بايد پي‌گيري بشود تا معلوم شود درست بوده يا غلط و اين به اميد من و امثال من هم براي غلط بودنش ربطي ندارد.
اگر اصل خبر درباره هويت خانم موسوي درست باشد، قطعا خانواده او پيگيرند و بالاخره خبر ديگري را بايد انتظار كشيد. كار روزنامه‌نكاران در اين روزها هم چه دشوار است...

۲۴ تیر ۱۳۸۸

وبلاگي براي اطلاع رساني

لينك اين وبلاگ را يكي از دوستان امروز برايم فرستاد: وبلاگي براي اطلاع‌رساني در مورد بازداشت‌شدگان، مفقودان و كشته‌شدگام وقايع اخير.

در بخش معرفي اين وبلاگ آمده است:
اين وبلاگ براي كمك به پي‌گيري وضعيت بازداشت شدگان، مفقودان و اطلاع رساني درباره شهيدان وقايع پس از انتخابات 22 خرداد تاسيس شده. اميدواريم به سهم خود بتوانيم كمكي به پيگيري وضع آسيب ديدگان بكنيم.

اگر فردي از آشنايان يا اقوام شما بازداشت شده يا در ارتباط با وقايع اخير مفقود شده است، مي‌توانيد اطلاعات مربوط به زمان بازداشت/مفقودي او را همراه با مشخصات فردي‌اش (از جمله عكس) براي ما ارسال كنيد تا انتشار دهيم.

همچنين اگر در ميان خوانندگان كسي هست كه با اطلاعاتي در زندان يا در زمان بازداشت دارد مي‌تواند افراد معرفي شده را شناسايي كند و اطلاعاتي را در اختيار خانواده او بگذارد مي‌تواند با ما تماس بگيرد تا اين اطلاعات را انتشار دهيم يا به افراد پي‌گير منتقل كنيم.

اطلاعات خود را به نشاني اين اي‌ميل بفرستيد:

khordad [DOT] info [AT] gmail [DOT] com
از دوستي كه لينك اين وبلاگ را فرستاد تشكر مي‌كنم و اميدوارم واقعاً هم بتواند كمكي باشد به كساني كه دنبال عزيزان‌شان هستند. هر چند فعاليت‌هاي مهم‌تري هم لازم است و هم در جريان است.

۲۳ تیر ۱۳۸۸

براي نجات جان فرزندان اين خاك پا پيش بگذاريد

هنوز شمار دقيق كشتگان و مفقودان وقايع يك‌ماه اخير را نمي‌دانيم. گويا هنوز داستان‌هاي ناگفته فراوان است. حكايتي كه امروز بسياري را تكان داد و هنوز صحت و سقم آن را به درستي نمي‌دانيم، اما اين از نگران كننده بودنش نمي‌كاهد، ماجراي مفقود شدن خانم ترانه موسوي است:
يکي از دستگيرشدگان هفتم تير 88 با نام «ترانه موسوي» متولد 1360 در وضعيتي نامعلوم به سر مي‌برد. يک ناشناس پس از نزديک به سه هفته، در تماسي تلفني با مادر او گفته است که ترانه به دليل پارگي رحم در بيمارستان امام خميني کرج بستري‌ست اما خانواده او پس از مراجعه به اين بيمارستان نيز نتوانستند از فرزندشان خبري بگيرند. ترانه موسوي هفتم تير 88 در اطراف مسجد قبا در خيابان شريعتي تهران از سوي مأموران حکومتي دستگير شد. پس از گذشت نزديک به سه هفته، افرادي ناشناس با مادر او تماس گرفته و از بستري بودن او در بيمارستان امام خميني کرج خبر دادند. اين افراد تصادف در حومه خيابان شريعتي و پارگي رحم و مقعد را دليل بستري بودن وي در بيمارستان عنوان و تأکيد کرده‌اند بستري‌شدن او ربطي به تجمع مسجد قبا ندارد. آن‌ها گفته‌اند ترانه مشکل ناموسي داشته است و به همين دليل مي خواسته با شلنگ سرم، خود را حلق‌آويز کند. خانواده‌اش پس از مراجعه به آن بيمارستان، نتوانستند او را ببينند و مسوولان بيمارستان گفته‌اند که شخصي با اين نام در آن‌جا بستري نيست. يک شاهد عيني که روز هفتم تير دستگير شده بود، مي‌گويد: « نيروهاي ضد شورش و لباس شحصي روز هفتم تير من و تعدادي از دستگيرشدگان را سوار بر ون‌هايي به ساختماني در اطراف ميدان نوبنياد بردند و به آزار جسمي و روحي ما پرداختند. برخي از دستگيرشدگان را در همان بعداز ظهر به زندان اوين منتقل کردند اما من و بقيه را آزاد کردند. ترانه در ميان ما بود. او دختري زيبا، خوش‌اندام و شيک‌پوش بود و بازجويي‌اش از همه بيشتر طول کشيد. چشم‌هايش سبز بود. من و تعدادي را همان شب آزاد کردند و تعدادي را نيز پيش از آزادي ما به جاهاي ديگري فرستادند. اما نيروهاي لباس شخصي ترانه را همان‌جا نگه داشتند و حتا به او اجازه ندادند تا با مادرش تماس بگيرد.» پدر ترانه موسوي ناراحتي قلبي دارد و پس از ناپديد شدن تنها فرزندش در خانه بستري شده است.
من نمي‌دانم در مورد درستي اين خبر چگونه مي‌توان مطمئن شد؛ دوستاني كه اين روزها به دنبال عزيز گم گشته‌اي گشته‌اند، تلخ‌كامانه از بسته بودن راه‌ها و پاسخ‌گو نبودن "مسئولان" مي‌گويند. نزديك‌ترين نمونه‌اي كه من مي‌شناسم، دوت من نيما نامداري است كه از هفته نخست پس از انتخابات دايي‌اش مفقود شده است:
پيش‌تر گفته بودم كه يكي از اقوام نزديك من از 25 خرداد ناپديد شده‌است. فرد ناپديدشده دائي من است. الان حدود يك ماه است كه هيچ اطلاعي از او نداريم. تا امروز در فهرست دادگاه انقلاب و زندان اوين و نيز در فهرست اورژانس و بيمارستانها نامش وجود نداشته، در سيستم كلانتري‌ها هم اسمش ديده نمي‌شود در پزشكي قانوني هم چيزي نيافتيم. نه سابقه سياسي دارد كه بگوئيم به خاطر پرونده قطورش نگهش داشته‌اند نه جوان است و بي‌مهار كه بگوئيم در درگيري‌ها و تخریب‌ها نقش داشته‌، كاملا مستاصل شده‌ايم. كانالهاي رسمي و غيررسمي هم بي‌فايده بوده ظاهرا فعلا سلطان مملكت، سعيد مرتضوي دادستان تهران است و او هم به كسي محل نمي‌گذارد. اسمش «بهزاد مهاجر» است و 47 سال سن دارد. احيانا اگر به كساني كه از زندان آزاد شده‌اند دسترسي داريد ممنون مي‌شوم پرس و جوئي بكنيد شايد كسي خبري داشته‌باشد.
نه تنها موسوي، كروبي، و باقي نيروهاي سياسي موجود بايد نهايت تلاش خود را براي يافتن و نجات مفقودان بگذارند، بلكه همه آزاد شدگان يا ديگر شاهدان بايد مشاهدات خود را از زمان دستگيري و در مورد ديگراني كه بازداشت‌شان را ديده‌اند براي عموم منتشر كنند تا امكان شناسايي كسان بيش‌تري فراهم شود.

لازمه اين كار اين است كه اين اطلاعات در جايي جمع شوند. در حال حاضر احتمالاً كميته‌اي است كه موسوي و كروبي و خاتمي براي پيگيري وضع بازداشت‌شدگان تشكيل داده‌اند مي‌تواند مرجع مناسبي براي اين كار باشد. سايت خبري حزب اعتماد ملي گزارش داده كه تاكنون 130 نفر از به اين كميته مراجعه كرده‌اند.

اگر اين كميته روالي براي جمع آوري اطلاعات براي شناسايي مفقودان فراهم كند، دست كم مي‌تواند از مراجعان خود براي شناسايي كمك بخواهد. اين كميته مي‌تواند همچنين عكس و اطلاعات مفقودان را به خواست خانواده‌هاشان در سايتي منتشر كند، يا به ديگر مراجعان نشان دهد، تا ديگران بتوانند اطلاعات احتمالي خود را براي شناسايي ارسال كنند.

تا جايي كه من خبر دارم، تا به حال آقاي كروبي شماره‌اي براي تماس با نمايندگان اين كميته اعلام كرده است:
پیرو تماس های مکرر برخی از خانواده ها مبنی بر پیگیری وضعیت فرزندانشان دفتر مهدی کروبی با اعلام یک شماره تلفن از خانواده هایی که اعضای خاواده هایشان در جریانات پس از حوادث انتخابات اخیر مفقود شده اند و خبری از وضعیت آن ها ندارند درخواست کرد تا طی تماس با این تلفن، این دفتر را در جریان موضوع قرار داده تا از آن طریق پیگیر وضعیت آنها باشند. گفتنی است خانواده بازداشت شدگان و آسیب دیدگان حوادث اخیر نیز می توانند از طریق این شماره مشکلات خود را مطرح کنند. بنا بر اعلام دفتر کروبی شماره تلفن 22713135 از ساعت 8 تا 20 پاسخگوی خانواده های این عزیزان خواهد بود.
در شرايط فعلي، پيگيري وضع مفقودان وظيفه‌اي است كه بر دوش همه ماست و تا جايي كه بتوانيم بايد كمك كنيم.

دچار جنون

اعترافاتي از يك مجنون تاريخي:
A revolutionary chaos is not at all like an earthquake or a flood. In the confusion of a revolution, a new order begins to take shape instantly; men and ideas distribute themselves naturally in new channels. Revolution appears as utter madness only to those whom it sweeps aside and overthrows. To us it was different. We were in our own element, albeit a very stormy one...



۲۲ تیر ۱۳۸۸

پيشواي آزادي...

شهيدي ديگر:

یعقوب بروایه، دانشجوی کارشناسی ارشد رشته نمایش در دانشکده هنر ومعماری دانشگاه تهران، روز چهارم تیر ماه توسط نیروهای بسیج از بام مسجد لولاگر مورد اصابت گلوله قرار گرفت، از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله توسط دوستانش به بیمارستان لقمان انتقال یافت اما به رغم تلاش پزکان برای جان وی، در نهایت دچار مرگ مغزی شد و به شهادت رسید. یعقوب بروایه فرزند دوم یک خانواده پنج نفری و اهل اهواز بود. وی متولد تیرماه 1361 بوده و در هنگام مرگ تنها 27 سال سن داشت.

به نوشته برخی سایت‌های خبری یعقوب بروایه که در کنترل کامل مامورین تحت مداوا قرار داشت، از این حادثه جان سالم به در نبرد. او تنها دقایقی پیش از مرگ چشم گشود، دستان مادرش را گرفت و زیر لب گفت: مادر من برای آزادی کشته شدم.... و چشم فروبست.

داغ


عكس از اين‌جاست. چند ويدئو هم گذاشته‌اند...


۲۰ تیر ۱۳۸۸

كريه اكنون صفتي ابتر است/ شاملو

«كريه» اكنون صفتي ابتَر است
چرا كه به تنهايي گوياي خون تشنگي نيست.
تحميق و گران‌جاني را افاده نمي‌كند
نه مفت‌خوارگي را
نه خودبارگي را.

تاريخ
---- اديب نيست
لغت‌نامه‌ها را اما
اصلاح مي‌كند

شاملو، مدايح بي‌صله
***
چه شبي، چه شب‌هايي، چه خبرهايي، چه دل‌هاي افگاري...

۱۹ تیر ۱۳۸۸

18 تير بود!

يك - ديروز قبل از اين كه بيرون برويم يك خبري ديدم عجيب، تصميم گرفتم در طول راه با كسي درباره‌اش حرف نزنم. شب كه به خانه برگشتيم دوست عزيزي همان را برايم فرستاده بود. دوست من نوشته بود:
... ایرنا گزارش می‌دهد که فرماندارِ تهران به ایرنا گفته "هيچ گونه مجوزي براي تجمع و راهپيمايي در روز 18 تير نه درخواست شده و نه صادر شده است." بعد هم گفته "اگر چنانچه افرادي بخواهند با گوش دادن به فراخوان شبکه‌هاي ضد انقلاب تحرک ضد امنيتي داشته باشند زير گام‌هاي مردم هوشيار ما له خواهند شد. "

http://www.irna.ir/View/FullStory/?NewsId=580101

منطق و ادبِ آقای فرماندار البته جالب است. اما، غیر از این، به نظرم استعاره‌ی "گام" نامناسب است چون، با توجه به اینکه هیچ‌گونه مجوزی صادر نشده، مردمِ هوشیار و مقید به قانونِ ما امروز نخواهند توانست به‌طورِ گسترده‌ای واردِ خیابان بشوند برای له‌کردنِ آشوب‌گران زیرِ گام‌هایشان!

راستش صحبت‌هاي آقاي "تمدن" خيلي جالب‌تر از اين حرف‌ها بود. وقتي مي‌خواندم، احساس مي‌كردم دارم يك فيلم سينمايي مي‌بينم كه براي رعايت اخلاق و اصول ديالوگ‌هايش را در مميزي عوض كرده‌اند:

در فيلم اصلي، استاندار استاني كه پاتيتخت در آن است، به عنوان نماينده قانون و تمدن، در صحنه‌اي دراماتيك در برابر كسي قرار مي‌گرفت كه گريبان كس ديگري را گرفته بود كه فكر مي‌كرد كار بدي كرده است (اغتشاش مثلاً). مرد قانون، در ديالوگي آشنا، به شخص گريبان‌گير مي‌گويد "نه! اين كار تو نيست كه قانون را اجرا كني!"

اما ديالوگ عوض شده بود. مرد قانون با صداي بلند مي‌گفت: "لهش كن! لهش كن!"

خب البته من در مقام و موقعيتي نيستم كه به اين نمادهاي قانون و تغيير عرضي داشته باشم؛ ايشان هر كلام‌شان محضري است براي آموختن. منتها دارم فكر مي‌كنم در اين سناريوهاي بازنويسي شده چه اتفاقات ديگري ممكن است رخ بدهد؟

مثلاً به اين مورد توجه كنيد: يك نفر ادعا مي‌كند كه ديروز (18 تير) در يكي از خيابان‌هاي اصلي همين شهر كه استاندارش آقاي تمدن است "مردم" را ديده كه نقاب زده‌ بودند (از همين‌ها كه در فيلم‌ها ديده‌ايم كه سه تا سوراخ چشم و دماغ دارد و باقي سر را مي‌پوشاند)، و سوار موتور بوده اند و از آن جالب‌تر بر پشت خود شمشير سامورايي داشتند، قطعاً فكر مي‌كنيد كه دارد فيلم علمي تخيلي تعريف مي‌كند ديگر؟

دو - ديروز، 18 تير، روز عجيبي بود. در همه اين 10 سال، هيچ سالگردي از اين واقعه با اين حضور مردمي برگزار نشد. من هيچ تخميني از جمعيت ندارم، چون جمعيت پراكنده بود؛ گروه‌هاي متعددي از خيابان‌هاي مختلف به انقلاب مي‌آمدند و هم‌زمان از انقلاب به سوي خيابان‌هاي اطراف پراكنده مي‌كردندشان(مان).

من در مورد جزئيات حرف زيادي ندارم، فقط مي‌توانم بگويم كه با همه اتفاقات پيش از اين، واقعه ديروز فوق انتظار شخص من بود. من اين مردم را به نحو عجيبي شجاع يافتم. و متمدن و اميد بخش. بودن در ميان اين مردم، كه هيچ كس را نمي‌خواستند زير پا له كنند، روحيه بخش است. شعارها را كه مي‌شنوي با خودت مي‌گويي: پس در تمام اين سال‌ها اين مردم خاموش، داشتند فكر مي‌كردند. داشتند همه عقده‌هاي فروخورده را در تنهايي مي‌انديشيدند. اين "زن و مرد بي‌باك"، همه اين سال‌ها داشتند فكر مي‌كردند كه امروز اين گونه يك‌سو و يك‌زبان شعار ضد استبداد و دموكراسي‌خواهي سر مي‌دهند؛ راي‌شان را مي‌خواهند و استبداد نمي‌خواهند...

سه - الان ديگر بعد از اين چند هفته مي‌توان در اين باره صحبت كرد؛ يك اتفاق مهم، كه اگر بتوانم بعداً مي‌خواهم درباره‌اش بيش‌تر بنويسم حضور پررنگ بخش‌هاي بزرگي از جامعه مذهبي در اين حركت است. به نظر من اين بهترين اتفاقي بود كه مي‌توانست بيفتد. همه اين سال‌ها، نگراني شديدي وجود داشت در مورد اين كه تنش‌هايي كه به جامعه ايراني وارد مي‌شود بالاخره روي كدام خط گسل ايجاد خواهد كرد؟ هم بسياري از ناظران سكولار و هم بسياري از مذهبي‌ها از اين بيم داشتند كه با وجود گفتار غالب ايدئولوژيك، اين گسل ممكن است روي مرز اسلاميت رخ دهد. اين همان چيزي بود كه همه اين سال‌ها تبليغات حاكم هم در عين تنش‌زايي، خود بر آن انگشت مي‌گذاشت.

اتفاق اين چند ماه و نهايتاً يك ماه اخير، باعث شد كه خوش‌بختانه شكاف بر سر مسئله‌اي با ماهيت بارز سياسي، و نه مذهبي، رخ دهد: باعث شد حقيقتي كه هميشه بسياري از جمهوري‌خواهان به آن اشاره مي‌كردند، ولي امكاني براي نشان دادن آن نمي‌يافتند خود به جلوه درآيد: اين كه گروه‌هاي بزرگي از مسلمانان هستند كه در عين اعتقاد قوي به اسلام، استبداد را به هر نام و هر رنگي برنمي‌تابند و موثر بودن راي‌شان را مي‌خواهند و زندگي محترمانه در كنار ديگران را.

اين چند خط، خلاصه گفت‌وگويي بود با يكي از دوستان قديم، وقتي كه غروب از خيابان برمي‌گشتيم. اين روزها، روزهاي تجديد آشنايي‌ها و تولد آشنايي‌هاي تازه است.

۱۷ تیر ۱۳۸۸

شبانه

به فريادي خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بيمار
كودكي
----- تكبير مي‌گويد

گرسنه روسبي‌ئي
------------ مي‌گريد
آلوده دامني
از پيروزي بردگانِ دلير
------------------ سخن مي‌گويد

*
لُجِّه‌ي قطران و قير
بي‌كرانه نيست
---------- سنگين گذر است.
روز اما پايدار نماند نيز
كه خورشيد
-------- چراغ گذرگاهِ ظلماتي ديگر است:
بر بامِ ظلمتِ بيمار
آن كه كسوف را تكبير مي‌كشد
نوزادي بي‌سر است.

و زمزمه‌يِ ما
هرگز آخرين سرود نيست
هرچند بارها
دعايِ پيش از مرگ بوده است.

شاملو، 8 مهر 1363، از مجموعه مدايح بي‌صله

۱۴ تیر ۱۳۸۸

بهتان مگوي...

بهتان مگوي
كه آفتاب را با ظلمت نبردي در ميان است.

آفتاب از حضور ظلمت دل‌تنگ نيست
با ظلمت در جنگ نيست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نيست،
چندان كه آفتاب تيغ بركشداو را مجال درنگ نيست.

همين بس كه ياري‌اش مدهي
سواري‌اش مدهي.

شاملو، دي 1363، از مجموعه مدايح بي صله

۱۲ تیر ۱۳۸۸

زندانيان سياسي اخير

شمار دوستان و آشنايان دربند ديگر از دستم در رفته است. آشنايان من البته تنها جزء كوچكي از صدها نفري هستند كه در هفته‌هاي اخير بازداشت شده‌اند.

روايت‌هايي كه از آزاد شدگان مي‌شنويم يا مي‌خوانيم، بسيار موحش‌اند. خبرهايي كه از شهرستان‌ها مي‌رسد به مراتب تكان‌دهنده‌تر است.

علاوه بر كساني كه معلوم است در بازداشتند، بسياري نيز مفقود شده‌اند. خانواده‌هايي هنوز پي بستگانشان مي‌گردند و نيافته‌اند. (نيما نوشته: هنوز تعداد زيادي آدم باقي مانده (شايد حدود 1000 نفر) كه از سرنوشت‌شان هیچ اطلاعي در دست نيست نه تماسي، نه اسمي، نه خبري، هيچ!) من حال اين خانواده‌ها را خوب مي‌فهمم و متاسفم...

به گواهي زندانيان آزاد شده، سواي تظاهر كنندگان، بسياري ديگر هم هستند كه دستگيري‌شان با هيچ منطقي، حتي "منطق ارعاب" (چه منطقي...) نمي‌خواند.

يكي از آزاد شدگان از مردي مي‌گفت كه شب به هم‌راه همسر باردارش در خيابان بوده و دستگير شده؛ نه در تظاهرات كه در راه ميان خانه و مطب. مرد در زندان بوده كه فرزندش به دنيا مي‌آيد. كسي كه اين روايت را برايم گفت مي‌پرسيد آيا مي‌شود آدم با زن باردار براي براندازي به خيابان بيايد؟ ظاهراً پاسخ به اين سوال براي كسي كه بايد اهميت داشته باشد و نگران آشوب عليه خودش بوده، چندان مهم به نظر نمي‌آمده است.

بنابر همين گواهي‌ها، در ميان بازداشت شدگان كساني هستند كه حتي در مناطقي كه تظاهرات و تجمعات واقع شده نبوده‌اند و كيلومترها دورتر و بي هيچ دليلي كه براي خودشان قابل فهم باشد بازداشت شده‌اند.

در ميان افرادي كه نمي‌فهميده‌اند چرا بازداشت شده اند، نفرات متعددي هستند كه نه تنها در تظاهرات نبوده‌اند، نه تنها در مناطق ناآرام نبوده‌اند، بلكه اساساً هم‌دل و هم‌راي تظاهر كنندگان هم نبوده‌اند: برخي از بازداشت شدگان رهايي يافته، به شماري از راي دهندگان به احمدي‌نژاد كه به زندان افتاده‌اند اشاره مي‌كنند.

گروه سني بازداشتي‌ها هم بنابر مشاهدات، از بچه‌هاي دبيرستاني تا افراد واقعا كهن‌سال را دربرمي‌گيرد.

كساني كه امروز دربند هستند، چه آن‌ها كه دوستان ما يا هم‌پاهاي ما در تظاهرات مسالمت‌آميز اخير بوده‌اند و هم‌دلاني آشنا يا ناشناخته‌اند، چه آن‌هايي كه تنها به جبر شرايط اخير دربند افتاده‌اند، همگي بايد آزاد شوند. كم‌ترين وظيفه ما در قبال بازداشت شدگان، توجه و پيگيري وضع آن‌ها و پيگيري خواست آزادي‌شان از هر طريق ممكن است.

۱۰ تیر ۱۳۸۸

من اس ام اس نمي‌زنم

مشكلش رفع شد ديگر؟ معلوم شد چه بود؟ اهميتي ندارد نه؟ بايد خوشحال باشيم ديگر بله؟ جشن بگيريم كه مشكلش رفع شد؟

من اس ام اس نمي‌زنم. تا آينده‌اي نامعلوم؛ نامعلوم كه نه، بي تاريخ، فعلا بي تقويم. من اس ام اس نمي‌زنم و ككم هم نمي‌گزد. نمرديم اين روزها كه قطع بود. كارهامان را كرديم مثل زمان قبل از اس ام اس.

ديگر هر چيزي تاب آوردن و اعتراض نكردن ندارد؛ اين يكي را در اين روزها از اين مردم خوب ياد گرفته‌ام.

من اس ام اس نمي‌زنم.