۲۵ فروردین ۱۳۸۵

پراكنده‌يِ هسته‌اي


دوستي بزرگوار از لندن زنگ زده بود كه آن‌جا چه خبر است؟! او كه خود دستي در كار خبر رساني دارد و از طرف ديگر در يك محيط دانشگاهي كار مي‌كند مي‌گفت كه ديگر نمي‌تواند جواب هم‌كارانش را بدهد و وقتي مي‌پرسند كه چه اتفاقي دارد در ايران مي‌افتد مجبور است بگويد كه نمي‌داند. گفتم شما نگران نباشيد اين‌جا جشن است! همه هم خوش‌حال هستند. بعضي هم كه خوش‌حال‌تر هستند دارند بين مردم كيك زرد و شربتِ آب سنگين پخش مي‌كنند. دوستم مكثي كرد و گفت: مي‌ترسم كار به آب زرد و كيك سنگين بكشد!
***
در بيمارستان كه بوديم، دختري در تخت مجاور فاطمه بستري شد كه از يكي از بيماري‌هاي رماتيسمي بسيار شديد رنج مي‌برد و چهارده‌سال بود كه هر روز بدتر مي‌شد. وضعش بسيار تأثرآور بود. همه مفاصل دست و پا تغيير شكل داده بودند. ديگر نه قادر بود چيزي را با دست بگيرد نه مي‌توانست بر پا بايستد. حال كه دستي نداشت كه چهره‌اي بيارايد، موهايش را تراشيده بودند. يك‌بار كه كمكش كردم آب بخورد ديدم كه چند جاي گردنش هم براي رگ گرفتن زخمي شده. ظاهراً هر از چندي كارش به بيمارستان مي‌كشيد و اين طاقت مادرش را كه تنها سرپرست او بود بريده بود. در بيمارستان، به اشاره‌اي فرياد دردش به هوا بود. نه خواب داشت نه آسايش. تنها لحظات آسوده‌اش وقتي بود كه نهايتاً از درد يا خستگيِ شكايت و فرياد از حال مي‌رفت. پيدا بود كه زماني صورتي زيبا داشته است. هنوز هم جوان بود و حسرت ناكامي‌هايش را مي‌خورد...

از همان ساعات نخست كه ديدمش فكر كردم اگر روزي وضع به‌جايي برسد كه اين مادر بي‌چاره ديگر نتواند براي دخترش همين آمپول‌هاي هر روزه كورتون را تهيه كند، كار او به كجا خواهد كشيد؟ آيا مادر خواهد ديد كه چگونه دخترش بعد از عمري رنج، نهايتاً جلو چشمانش از شدت درد جان مي‌سپارد؟

به چه كسي برمي‌خورد كه فردا هزاران نفر چون او در شرايط تحريم و جنگ و ويراني جان بكنند؟ آقاياني كه اين عدالت هسته‌اي را براي اين ملت بيچاره به ارمغان آورده‌اند؟

***

روزي كه آن شماره شرم‌آور هسته‌اي شرق منتشر شد در آب‌دارخانه كه غذا مي‌خورديم با چند تا از دوستان صحبت همين مسائل و روزنامه آن روز و اين چيزها بود. مسئولان آب‌دارخانه شرق دو مرد مسن جا افتاده و محترم هستند كه يكي‌شان بي‌اغراق پرابهت‌ترين آدم روزنامه است! با يكي از دوستان بحث از سرمقاله به صفحه ما كشيد و به وقايع فرانسه.

اين‌جا همان كه گفتم پرابهت است و همه ازش حساب مي‌برند وارد بحث ما شد و شروع به مقايسه حساسيت مردم فرانسه نسبت به وضع‌شان با مردم ايران كرد. مي‌گفت و افسوس مي‌خورد از اين‌كه ما چقدر بي‌خبريم از ان‌چه به سرمان مي‌آورند و آن‌ها چه اندازه هشيار. از آن مهم‌تر، چيزي كه هم‌كارش را هم به بحث كشاند، اين بود كه بر بي‌تفاوتي متقابل ما نسبت به سرنوشت هم‌ديگر تاكيد مي كرد؛ از اين‌كه تا بلا به سر خودمان نيايد و، و حتي بعد از اين كه بلا به سرمان هم بيايد!، خياليمان نيست كه ديگري چه مي‌كشد و بر او چه مي‌گذرد.

هم‌كارش هم كه در همين‌جا وارد بحث شده بود شروع كرد به تعريف از تجمع‌هاي كارگري كه در آن‌ها شركت كرده بودند و كتك‌هايي كه خورده بودند. اگرچه پيش‌تر هم، خصوصاً در ايام انتخابات با هم بحث كرده بوديم، اما انگار كه اين‌بار تازه وجهي ناگشوده از شخصيت‌شان برايم عيان شده بود؛ اين‌كه پشت اين‌ چهره‌هاي آرام و گاه ملول و شاكي شخصيت فعال ديگري هست كه بي‌سر و صدا در تجمع شركت مي‌كند و كتك مي‌خورد و بعد تجربه‌اش را بازانديشي مي‌كند. ديدم كه اگرچه از هم بي‌خبريم و با هم تفاوت داريم، اما تنها نيستيم.

اين‌جا بود كه باز ديدم جنگ‌طلباني كه ايران را به سمت بحران مي‌برند، چگونه همين شعله‌هاي باقي‌مانده حساسيت اجتماعي را هدف گرفته‌اند و مي‌خواهند كه در هياهوي بحراني خود ساخته خاموش‌شان كنند...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

علی عزیزم
من دیروز به بی ربط ترین سئوالات مسئولان روزنامه پاسخ دادم که چرا واکنش های سوریه و کوبا و ونزوئلا را در صفحه نیاورده ام
استدلال هایشان هم مسخره بود و هم چندش آور
آدم هایی که روزی هر جمله خاتمی نوعی عقب نشینی در نگاهشان معنی می شد
حالا تازه وارد کسب و کار شده اند و به هر قیمتی حتی ردیف کردن مضحک ترین و مبتذل ترین جملات مرا بابت کمرنگ کردن دروغ اخیر ملامت کردند و چه لذتی داشت که من حقارت را در چشمانشان دیدم
از همه احمقانه تر استدلال های سردبیر شبه روشنفکرمان بود
قربانت
نادر

ناشناس گفت...

بالاخره یا تحریم یا جنگ .
ایران بدش نمی یاد که یه جنگ راه بندازه بعدش هم مثل زنای کولی دادو بیداد کنه که« آی مردم دیدین با ملت مظلوم ما چه می کنن «