۸ مرداد ۱۳۸۸

تجربه آزادي [يك داستان كوتاه آوانگارد كه هيچ قاعده‌اي را رعايت نمي‌كند و داستان هم نيست]

داستان شروع شد.
مي‌داني چرا نمي‌ايستد؟ چون تجربه جنبش است، زماني كه سكون، به قهقرا وعده‌مان مي‌داد.

ناخواسته، مانند نَفَسي كه فرومي‌بري و ديگر برنمي‌آوري، مثل تجربه مرگ، شيوه ديگري از زيستن رو نمود. زيستن در ميانه اضطراب؛ به جاي زيستن با پذيرش ترس. مسئله در خط باريك ميان "اضطراب" و "ترس" نبود؛ مسئله در "انتخاب" اضطراب، در برابر "پذيرش" ترس بود.

چيزي كه برايت، برايم، براي‌مان، اتفاق افتاد باز شدن افقي از اميد نبود. نه اين كه اميدي نيست، كه هست. ولي رخ‌داد، در آن آينده‌اي كه قرار است اميدي در آن تحقق يابد نيست. رخ‌داد، شايد، در همين "حال"ي است كه نوع ديگري زندگي مي‌كني. كه زندگي مي‌كني.

زندگي مي‌كني نه براي آينده‌اي فقط، كه زندگي مي‌كني در همين حال، همين حالِ يك چشم اشك و يك چشم خون. حال ملتهبي كه شكنندگي زندگي را و بي‌چيزي انسانيت را هر ثانيه به رخت مي‌كشد... اما، اما، اما، در همين به رخ كشيدن، خود "زندگي" را كه در روزمرگيِ تن دادن به تباهي گم شده بود، و خود اين موجود عجيب انسان نام را دوباره باز يافته‌اي.

نمي‌ايستد، چون تجربه آزادي است؛ تجربه آزادي، در شديدترين وجه ناآزادي.

آزادي‌ اگر رفتن بر انتخاب عقل خويش باشد، اگر خارج بودن از سلطه باشد، و ناآزادي اگر عين سلطه، آن وقت، تجربه آزادي در ناآزادي، چيزي نيست جز سرپيچي.

اگر زندگي "انساني"، همان زندگاني آزاد باشد، همان زيستن بر وفق يافته و خواسته خود در ميان ديگراني كه آن‌ها هم آزاد و انسان‌اند، آن وقت در شرايط ناآزاد، زندگاني آزاد، همان لحظه‌اي است كه "با" ديگراني زندگي مي‌كني كه "انسان"اند و مي‌خواهند با يافته و خواسته خود زندگي كنند، ديگراني كه با تو هستند، هرچند "با تو بودن"‌شان ناخواسته است. ديگراني كه همديگرا را انتخاب نكرديد، ولي با هميد. و در اين لحظه با هم بودن، چنان مي‌زييد كه انگار سلطه نيست؛ براي لحظه اي حتي.

اين تجربه آزادي، اين تجربه زيستن هم‌چون سرپيچي، لحظه‌اي شايد بيش‌تر نپايد. اما مگر زندگي جز لحظه ايست؟ لحظه‌اي كه زنده بودن را بفهمي.

داستان تمام شد،
ولي داستان نبود.

۱ نظر:

Azadeh گفت...

عالی بود.
زندگی همین تک لحظه هاست حتی اگه کوتاه باشند.