فردا صبح
وقتي اميدت بريده، وقتي حسابهات همه ميگويند كه كار، زار است... در چنين وقتي ميداني چه به كار ميآيد؟ نه عقلي كه حسابش افسردهات سازد نه رخت اميدي كه به هيچ جا نتواني بياويزيش.
چيزي كه به كارت ميآيد، ايمان است. در چنين وضعي ايمان اگر هم نباشد، سر برميآرد. ايمان به اين كه شب تاريكي ديجور هم، صبحي دارد؛ تو در شبي و صبحش را نديدهاي. چيزي كه باعث ميشود باور كني صبحي دارد، اين نيست كه مي تواني باور كني كه "هر شبي" صبحي دارد؛ اين است كه ميخواهي تو هم صبحش را ببيني، دوستت هم ببيند، معشوقت هم ببيند.
ايمان، عقلاني نيست. استدلال برنميدارد؛ همين، همين صداي غريبِ غريوِ انبوه را كه در اين ساعت شب ميشنوي، شايد، نشانهاي بگيري بر اين كه به صبحِ ناديده فردا ايمان بياوري؛ به چيزي كه شايد به همان ابهامِ، اما همان زيبايي "نجات انسانها" باشد...
چيزي كه به كارت ميآيد، ايمان است. در چنين وضعي ايمان اگر هم نباشد، سر برميآرد. ايمان به اين كه شب تاريكي ديجور هم، صبحي دارد؛ تو در شبي و صبحش را نديدهاي. چيزي كه باعث ميشود باور كني صبحي دارد، اين نيست كه مي تواني باور كني كه "هر شبي" صبحي دارد؛ اين است كه ميخواهي تو هم صبحش را ببيني، دوستت هم ببيند، معشوقت هم ببيند.
ايمان، عقلاني نيست. استدلال برنميدارد؛ همين، همين صداي غريبِ غريوِ انبوه را كه در اين ساعت شب ميشنوي، شايد، نشانهاي بگيري بر اين كه به صبحِ ناديده فردا ايمان بياوري؛ به چيزي كه شايد به همان ابهامِ، اما همان زيبايي "نجات انسانها" باشد...