۶ مهر ۱۳۸۸

خصوصي چيست؟

يك - پيش از اين در همين وبلاگ نوشته‌ام كه چرا اصولاً با "خصوصي‌سازي" مخالفم و چرا فكر مي‌كنم كه اين سياست نوليبرال نه تنها از اساس غير قابل دفاع است (چون به معني واگذاري بي‌مجوز و ثروت عمومي به مالك خاص است)، بلكه صراحتاً سياستي ضد دموكراتيك است. خصوصي‌سازي فقط يكي از بدترين سياست‌هاي سرمايه‌داري نيست؛ يكي از ضد دموكراتيك‌ترين آن‌هاست.

بگذريم از اين كه مجريانش در بعضي از نقاط دنيا خوش دارند وقت و بي‌وقت در ضديت با سرمايه‌داري حرف بزنند و هيچ مشكلي هم در اين نمي‌بينند كه در عين حال مجري بزرگ‌ترين پروژه‌هاي خصوصي‌سازي هم باشند.

مسئله‌ام اين‌جا چيز ديگري‌ست؛ تيتر زده‌اند كه "مخابرات در 35 دقيقه خصوصي شد". مبارك باشد، اما معني‌اش اين است كه شركتي كه چند دهه با سرمايه‌گذاري ملي ساخته شد، شركتي كه با فروش سيم كارت‌هاي يك ميليون توماني در دهه 1370 براي توسعه خيز برداشت، شركتي كه به طور انحصاري تلفن‌هاي ثابت را در اختيار داشته و دارد، ظرف 35" دقيقه" مالكيت بيش از نيمي از آن، و به تبع قدرت تصميم‌گيري در مورد آن، به "مالك خصوصي" واگذار شده است؛ بدون اين كه از صاحبان اصلي، يعني همه مردم، اجازه‌اي گرفته شده باشد.

نكته جالب‌تر اطلاعي است كه درباره خريدار "خصوصي" مخابرات منتشر شده است. مي‌گويند خريدار كنسرسيومي است كه ظاهراً متشكل است از دو شركت زير مجموعه "بنياد تعاون سپاه"، و يك شركت زير مجموعه "ستاد اجرايي فرمان امام". پرسشي كه به نحو عجيبي پرسيده نمي‌شود، اين است كه مگر سپاه و نهادهاي وابسته به آن كه اسم سپاه را برخود دارند، و ستاد اجرايي فرمان امام "خصوصي" هستند كه مي‌گويند مخابرات به بخش خصوصي فروخته شد؟

فكر كنم روشن باشد كه چه دارم مي‌پرسم: مسئله اين نيست كه خوب بود به بخش خصوصي "واقعي" فروخته مي‌شد؛ از نظر من وقتي نظارت عمومي از طريق نهادهاي انتخابي بر بخشي از مالكيت عمومي برداشته شود، فرق چنداني نمي‌كند كه مالك چه كسي باشد؛ پروسه‌هاي طي شده در چنين انتقال‌هايي نتايج قابل مقايسه دارند. پرسش اين است كه اگر اطلاعي كه در مورد خريداران منتشر شده و كسي هم تكذيبش نكرده درست باشد، ديگر اين كه مي‌گويند شركت‌هاي وابسته به سپاه، يا نهادهاي زير مجموعه سپاه خصوصي هستند چه معنايي مي‌تواند داشته باشد؟

با توجه به اين كه سپاه نيروي نظامي حكومت است و بودجه و امكاناتش را هم به طور طبيعي از حكومت مي‌گيرد و علي القاعده به هيچ وجه نهادي نيست كه بتوان گفت بخشي از آن "خارج" از حكومت قرار مي‌گيرد، اين پرسش پيش مي‌آيد كه تصميم‌گيري در مورد شركت‌هاي تابعه سپاه، كجا گرفته مي‌شود كه به آن‌ها شركت خصوصي مي‌گويند؟ آيا تصميم خارج از نهاد سپاه گرفته مي‌شود؟ اين شركت‌هاي سرمايه‌گذاري تابع سپاه "سرمايه"شان را از كجا آورده‌اند كه الان خصوصي هستند؟ مگر سپاه خارج از بودجه يا پول دولتي - حكومتي "سرمايه" ديگري و از جاي ديگري هم در دست دارد؟ و مگر ممكن است يك نهاد نظامي حكومتي پولي در دست داشته باشد كه دولتي/حكومتي نيست؟ (فكر كنم واضح باشد كه گفتن اين كه چنين شركت‌هايي "نيمه دولتي" يا "شبه دولتي" هستند، جواب اين پرسش‌ها نيست).

دو - مقاله‌ پري اندرسون در مورد "دموكراسي مديريت شده روسيه" اگرچه الان ديگر برخي اطلاعات و تحليل‌هايش قديمي است، اما خواندنش مفيد است. البته بايد گفت كه زمينه مقايسه محدود است. خصوصاً، كاربرد "دموكراسي مديريت شده" براي وضعيتي كه ما در آن هستيم، مناسب نيست؛ حتي در مقايسه با روسيه. با اين همه اگر نخوانده‌ايد، به نظرم مفيد خواهد بود كه برايش وقت بگذاريد. دست‌كم در مورد روسيه پوتين چيزهاي زيادي ياد مي‌دهد.

منبع اصلي فيلتر است، اما مي‌توانيد اين‌جا هم بخوانيدش.

۵ مهر ۱۳۸۸

ياد بعضي نفرات


فكر كردن به حال‌شان، آدم را تا اعماق مي‌برد. خودشان را كه نمي‌فهمم چه مي‌كشند، خانواده‌هاشان را هم.
بس نيست؟

۱ مهر ۱۳۸۸

راست بود

(قرار بود دلايل تحول شديد و سريع فكري بعضي‌ها در كنج زندان توضيح داده شود. گفتند هيچ فشاري در كار نبوده و خودشان به ياري خداي خودشان به هر آن‌چه مي‌گويند رسيده‌اند. حقيقت اما گاهي از همان‌جايي آشكار مي‌گردد كه مي‌پوشانند. از اصرار كلافه كننده و غير قابل رد كارشناس برنامه به مرد گلوله خورده كه از پيش برگه‌هاي بازجوييش دستان همه حاضران را پر كرده‌ "مي‌دانم كه سخت است اما چند جمله از زبان خودتان... مي‌دانم كه سخت است اما چند جمله از زبان خودتان". قرار است با واداشتن مرد به تكلم نشان داده شود كه آن‌چه از او نقل مي‌شود "حقيقي" است: ببينيد خودش دارد مي‌گويد! خودش! ديديد كه خيلي سخت بود، ولي چون فكر كرديم ممكن است روخواني نوشته‌هاي آن كنج تفكر يقين شما را برنياورد، بارها اصرارش كرديم و او با همين زبان پر لكنت، هر بار خودش ، با زبان خودش، حقيقت را برايتان گفت. حالا باورتان شد؟)


عجايب المخلوقات

...برخي از فعالان سياسي با پيش‌زمينه‌هاي ماركسيستي، سوسياليستي و حتي آنارشيستي و البته بيشتر با جنبه‌هاي ليبرالي به بسط اينگونه نقطه‌نظرات خود در سطح دانشگاهها پرداخته‌اند. (+)



توضيحي درباره يك پست پيشين

ديدم كه دوشنبه شب 31 شهريور در سايت موج سبز آزادي به مطلبي كه درباره اطلاعيه هيئت سه نفره درباره آقاي كروبي نوشته بودم، عطف به ماجراي سعيده بور آقايي، لينك داده شده است.

در اين سايت به دنباله تيتر اين مطلب جمله‌اي افزوده شده كه اين را به ذهن متبادر مي‌كند كه گويا اين مطلب درباره برنامه 31 شهريور بخش خبري بيست و سي تلويزيون نوشته شده. پيداست كه اين مطلب مربوط به 10 روز پيش از آن است و زماني نوشته شده كه هيئت سه نفره بيانيه‌اش را منتشر كرد و چون پيش از آن خبر پورآقايي را در اين‌جا آورده بودم بر خود مي‌دانستم كه اظهار نظر هيئت سه نفره را هم بياورم. خوش‌بختانه برنامه بيست و سي را نديدم، و نمي‌توانستم در موردش بنويسم.

من اگرچه برنامه را نديدم ولي برايم تعريفش كردند و در چند وبلاگ درباره‌اش خواندم. اقرار مي‌كنم كه نديدن دختري كه از دست كم سه طبقه پايين پريده بعد براي اين كه مادرش ناراحت نشود دو ماه در خانه كس ديگري مانده واقعاً نوعي خسران به شمار مي‌رود. فكر كنم هنوز شماره‌هاي روزنامه مشهور را كه بارها او را فراري خوانده بود نشانش نداده‌اند. حتماً از شنيدن اين كه مادرش برايش ختم گرفته و در اطلاعيه ختمش نوشته كه پدرش شهيد شده بهت زده مي‌شود؛ خوب اين برايش درس عبرتي خواهد شد كه اگر بار ديگر از پنجره بيرون پريد، دست كم زودتر به خانه برگردد.

دارم به كساني فكر مي‌كنم كه با خبر يا واقعيت جنازه سوخته زني "بازي" مي‌كنند...

پي‌نوشت: مطلب جديد مجتبي سميع‌نژاد را هم در اين مورد بخوانيد.

۲۵ شهریور ۱۳۸۸

ما فلسطينيان

يك - در اين نوشته با اين كه "بايد" به راهپيمايي روز قدس رفت يا نه كاري ندارم؛ دعوت‌ها را خوانده‌ايم و تهديدها را نيز. چيزي كه فكرم را مشغول كرده اين است كه چقدر مهم و معني‌دار خواهد بود اگر از اين راهپيمايي امسال پيغام حمايت "مردمي" از فلسطينيان به گوش برسد؟

در طول چند دهه اخير، مسئله حمايت ايرانيان از مردم فلسطين به كلي در سياست خارجي دولت جمهوري اسلامي حل شده است. از سوي ديگر، تبليغات، افسانه‌ها، و واقعيت‌هاي موجود در مورد چنين "حمايتي" در جامعه واكنش‌هايي را برانگيخته. واكنش‌هايي كه مستقل از اين كه درست باشند يا نه كاملاً قابل فهم هستند.

در اين‌ سال‌ها بسيار مي‌شنويم كه مردم فقر عريان و انواع تضييقات اجتماعي در جامعه ايران را در كنار كمك‌هاي فرضي به لبنان و فلسطين مي‌نشانند و مي‌پرسند كه چرا وقتي خود "گرسنه داريم به ديگري مي‌دهيم؟" چنين قضاوتي مي‌تواند به يك تعبير درست باشد و از يك طرف ديگر غلط و مضر. اين پرسش به درستي از دولت مي‌پرسد كه با وظيفه رسيدگي به مردم خود چه كرده است؟ چرا گرسنگي نزديك را نمي‌بيند يا مي‌بيند و مي‌گذرد، اما در دور دست آن را رصد مي‌كند؟ سويه خطرناك چنين رويكردي هم البته فراموش كردن اين است كه چيزي كه بايد در همه جا از بين برود گرسنگي و استضعاف است و گرسنگي و استضعاف در همه جا به يك اندازه غير انساني است و اگر در جايي "غير" از اينجا وقوع يابد هم قابل گذشت نيست.

دو - وقتي مردم در پي عزمي براي تحول زندگي و دنياي‌شان سياسي مي‌شوند، وقتي افكار سياسي هميشه‌شان را به عرصه عمومي مي‌آورند و با هم محك مي‌زنند، وقتي همين افكار را مقدمه كنش‌هاي سياسي مي‌كنند و نتيجه كنش‌ها را مي‌آزمايند، در چنين وضعيتي پيوستگي سياست نهادهاي قدرت را در عرصه‌هاي ظاهرا ناپيوسته بيش‌تر تجربه مي‌كنند.

همان‌طور كه در غرب جنبش‌هاي ضد جنگ مدام رفتار حاكمان غربي با عربستان سعودي را به رخ حاكمان مدعي حقوق بشر مي‌كشند، در كشورهاي ديگر هم مردم مي‌فهمند كه چرا مسلمانان اويغور زياد براي حاكمان مدعي حمايت از همه مسلمانان جهان مهم نيستند.

وقتي حمايت از حقوق بشر، يا همه ديگراني كه قرار است به خاطر اشتراك در بشريت، دين، زبان، يا قوميت و ... مورد حمايت قرار گيرند جزئي از سياست خارجي منحصر در دست دولت‌ها ‌شود، موضوع معامله و مجادله "منافع" دولت‌ها قرار مي‌گيرد و مي‌تواند به راحتي از مفهوم خود تهي شود. مثال‌هاي برخورد دوگانه در سياست حقوق بشري غرب معمولا آن‌قدر مشهور هستند كه نياز به بازگويي نداشته باشند، اما رويكردهاي كشورهاي اسلامي در حمايت از "مسلمانان جهان" كه با افتخار مي‌گويند حقوق بشر جهان شمول را باور ندارند و براي خودشان معيارهاي برتري دارند، عبرت آموز و قابل اشاره‌تر است.

محض يادآوري نمونه‌اي غير از اويغورها كه همه مي‌دانند دلايل بي التفاتي به آنان چيست، خوب است به وضع اقليت چند صد هزار نفري مسلمان روهينگيا در برمه (ميانمار) توجه كنيم كه 20 سال است كه هدف بدترين تضييقات از طرف دولت نظامي اين كشور قرار دارند و در آوارگي زندگي مي‌كنند و مليت‌شان هم انكار مي‌شود. مسلماً دستگاه ديپلماتيك كشورهاي اسلامي در شرق آسيا از وضع اين مردم آگاه است و مي‌دانند كه در همين سال جاري ميلادي هم اين مردم در وضعي اضطراري بوده‌اند، اما در عمل رغبتي ندارند كه اسمي از اين "مسلمانان" به ميان آورند(اين‌جاست كه اين همه تاكيد بر اهميت مسئله فلسطين معناي ديگري مي‌يابد).

سه - تا زماني كه سياست حمايت از حقوق بشري و حمايت از "مظلومان" جزئي از "سياست مردم" نشود، تا زماني كه گروه‌هاي مردمي خارج از چارچوب منافع دولت‌هايشان حقوق بشر در ديگر نقاط را جدي نگيرند، اين موضوع همچون ابزاري در دست دولت‌ها باقي خواهد ماند. ابزاري كه نه تنها مي‌تواند "حمايت" را از محتواي انساني‌اش خالي كند، بلكه مي‌تواند در دست نخبگان قدرت به ابزاري عليه ملت خود تبديل شود. شايد هيچ كس اين را به خوبي فعالان ضد جنگ غربي در سال‌هاي اخير لمس نكرد كه چگونه ادعاي دفاع از حقوق بشر در عراق به عنوان جزئي از سياست خارجي، در خارج و داخل به ضد خود استحاله شد.

راه برخورد با سياست استحاله شده "دفاع از ديگران" كنار گذاشتن آن به نفع خواسته‌هاي ديگر نيست. راه درست، برگرداندن محتواي واقعي‌اش به آن است. تنها از اين راه است كه مي‌توان جلو سوء استفاده از چنين سياست‌هايي را همن گرفت. سياست دفاع از "ديگران" وقتي مي‌تواند بي‌تبعيض و به نحوي صادقانه در مورد همه به كار رود كه اساساً مبتني بر نفي ظلم در هر كجا كه باشد و دفاع از مظلوم، هر كس كه باشد، قرار گيرد؛ يعني اساساً سياست دفاع از "ديگران" نباشد، سياست دفاع از كليت انساني باشد.

با اين نگاه، مي فهميم كه چرا تلاش براي جا انداختن دولت اسراييل به عنوان "دولت قوم يهود" خطرناك و مضر است. مي‌فهميم كه وجود يك چنين بنيادگرايي كه بر برگزيده دانستن قوميت و مذهب يهود مبتني است چطور نه تنها فلسطينيان را در موقعيت فرودست قرار مي‌دهد، كه به برانگيخته ماندن آتش بنيادگرايي‌هاي ديگر هم دامن مي‌زند.

وقتي مسئله نفي ظلم و تبعيض بر مبنايي عاري از تعلقات قومي، مذهبي، زباني قرار بگيرد آن وقت مي‌تواند به اين‌جا و اكنون ما هم پيوند بخورد. مشترك دانستن بشريت و حقوق بشر، به ما امكان مي‌دهد كه ظلم را در غزه، در برمه يا در تهران، به يكسان ظلم ببينيم؛ كه گرسنگي را به يكسان گرسنگي ببينيم. و به اين كه براي همه غزه‌اي‌ها و برمه‌اي‌ها و ايراني‌ها به يكسان حق عامليت سياسي قايل باشيم. و با اين نگاه پيدا مي‌شود كه خودما چقدر "فلسطيني" هستيم و چقدر به دفاع از فلسطينيان محتاجيم و مي‌فهميم آن هم در اين دنيايي جز خود ما فلسطينيان كس ديگري نيست كه از حق‌مان دفاع كند.

ما البته به شيوه خودمان از اين حق دفاع مي‌كنيم. به شيوه كسي كه خواهان زندگي بهتر است و حق همه كسان ديگر چون خود را براي تصميم‌گيري در مورد زندگي سياسي‌اش مي‌شناسد. ما فلسطينيان زندگي با شرافت و در صلح مي‌خواهيم و جهاني انساني‌تر.

بخوانيد: امروزما همه فلسطینی هستیم

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

"While there is a lower class, I am in it;
While there is a criminal element, I am of it;
While there is a soul in prison, I am not free!"



۲۳ شهریور ۱۳۸۸

مادر بودن، انسان بودن

يك - خاله عزيزي داشتم كه در تمام خانواده از لحاظ مردم‌داري و سعه صدر و مهرباني نمونه بود. پسر بزرگ او، مسعود، كه در سال‌هاي آخر دهه پنجاه قصد رفتن از ايران و ادامه تحصيل داشت، با انقلاب و جنگ ماندني شد و به جهاد سازندگي پيوست.

در عمليات فتح بستان مسعود به همراه جمعي ديگر از اعضاي جهاد سازندگي كه در عمليات شركت داشتند زير آتش دشمن ماندند. يگان آن‌ها در موقعيتي قرار گرفت كه حتي بعد از پايان عمليات تا روزهاي متمادي امكان دسترسي بهشان وجود نداشت. البته ارتباط با آن‌ها از همان زمان عمليات قطع شده بود و همه شواهد گواه اين بود كه تمامي اعضاي آن واحد رزمي مهندسي شهيد شده‌اند.

بعد از مدت‌ها نيروهاي ايراني توانستند به آن موضع راه يابند. آن چه از يگان آن‌ها باقي مانده بود، پيكرهاي سوخته شهيدان بود كه براي شناسايي به پشت جبهه منتقل شد. پيكر مسعود را خواهرانش از اندك علايم قابل شناسايي، تشخيص دادند. ناباوري شهادت فرزند يا برادري كه عاقبت جسم سالم او را نديده‌اي البته دامن‌گير بود، اما جايي هم براي ترديد در شهادت او و ديگران باقي نبود.

مادر شهيدِ ما در تمامي سال‌هاي بعد در شهرشان به مانند بسياري از مادران شهيد زيست. به علاوه، او غم‌خوار همه كسان ديگري بود كه شهيد مي‌دادند. در تمام سوگ‌ها حاضر بود. دلي بزرگ براي هم‌راهي با همه دردمنداني چون خود داشت و با ديگراني كه چون او نبودند ولي درد انساني‌شان را مي‌فهميد. جامه مادر داغدارِ سربلند را هميشه به تن داشت؛ تقريباً تا زماني كه از دنيا رفت هميشه سياه مي‌پوشيد.

با همه اين‌ها و گذر سال‌ها، من صحنه‌اي از او ديدم كه هيچ وقت نمي‌توانم فراموش كنم؛ زماني كه آزادي اسراي ايراني آغاز شد، خاله من در تهران بود. هيچ وقت از ياد نمي‌برم كه چگونه به تلويزيون خيره مي‌شد و تك تك چهره‌ها را جست‌وجو مي‌كرد.

يكباره همه چيز برايش نو شده بود. تا چند روز كه اين حال ادامه داشت، همه مي‌فهميديم كه انگار از پس اين همه سال، باز بارقه‌اي در او جسته كه شايد چهره آشنايش را باز ببيند... اين حال غريب كه مادر شهيد ما را گرفته بود، شايد به خيلي‌هاي ديگر هم سرايت كرد؛ خيلي‌ها كه همه‌مان نگران بوديم او چگونه اين حال را پشت سر خواهد گذاشت، خود نگاهي جست‌وجوگر به صفحه تلويزيون داشتيم...

باز گفتن اين خاطره از يكي از انسان‌هاي عزيز زندگي برايم بسيار دشوار بود. همين الان هم مي‌ترسم كه نكند بازماندگان عزيزش را ناراحت كرده باشم. اما فكر كردم گفتن چنين خاطره‌اي محض گواهي لازم باشد. زيرا اين روزها چيزهايي مي‌شنويم كه نه تنها شعور عادي سياسي ما را نابوده مي‌پندارند، كه گويي شنونده را عاري از شعور ساده انساني و خالي از هر تجربه‌اي درباره روابط آدميان با هم مي‌دانند.

من منكر تفاوت خَلقيات آدم‌ها نيستم، فقط مي‌خواهم بگويم كه ما هم آدم ديده‌ايم و با آدم‌ها زندگي كرده‌ايم به خدا!

***

دو - از تجربه و فهم ما از زيستن با آدم‌ها بگذريم. خودِ آدم بودن كه ديگر براي همه قابل فهم است. مفهومي وجود دارد به اسم كرامت انساني، كه در خيلي نظام‌هاي حقوقي هم به نوعي لحاظ مي‌شود. يعني اين كه آدم‌ها چون آدم هستند جان‌شان و بدن‌شان محترم است و مهم است. آدم‌ها حرمت دارند. اين كه آدمي كشته شده يا نه، اين كه آدمي مورد تعدي قرار گرفته يا نه مستقل از اين كه او كيست "مهم" است.

اين كه به يكي نسبت بدهيم - به راست يا دروغ - كه هنجارهاي فلان جامعه را شكسته، يا مطابق اخلاقيات فلان و فلان زندگي نمي‌كرده، از حرمت جان و تن او نمي‌كاهد و نبايد بكاهد. دستگاه قضايي معتبر در همه جوامع، معمولاً، مفقود شدن و قتل يا جرح حتي مجرمان شناخته شده را هم بررسي مي‌كند. نظام‌هاي حقوقي معتبر دنيا حتي اگر جرم كسي ثابت شده باشد، پي‌گيري جنايت عليه او را معلق نمي‌كنند. جنايت، حتي عليه "جانيان" شناخته شده هم جنايت است.

هيچ نظام حقوقي معتبري نمي‌تواند پيگيري ادعاي جنايتي را به صرف نسبت دادن هنجار شكني يا حتي جرمي به مجني عليه معلق كند. نظام‌هاي حقوقي معتبر، براي پيگيري جنايت و جرم علي الاطلاق ساخته ‌شده‌اند. مگر اين كه جايي شمول جرم را با عوض كردن شمول تعريف انسانيت از اساس عوض كنيم. كاري كه بعضي از نظام‌هاي حقوقي باستاني مي‌كرده‌اند و به وضوح مصداق "تبعيض" شناخته مي‌شوند.

تبعيض يعني بعضي‌ها آدم تر از بعضي‌هاي ديگر هستند. روا داشتن چنين تبعيض‌هايي قبل از هر چيز اعلام و تصريح آن‌هاست؛ اولين نتيجه تبعيضِ آشكار همين تصريح است، و وقتي اين تصريح در كار باشد همه عواقب خود را هم همراه مي‌آورد...

***
من نمي‌دانم چرا دارم اين‌ چيزها را مي‌نويسم...

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

س - پ (يا همان سعيده پورآقايي)

[پي‌نوشت: ديدم كه دوشنبه شب 31 شهريور در سايت موج سبز آزادي به اين مطلب لينك داده شده است. در اين سايت به دنباله تيتر اين مطلب جمله‌اي افزوده شده كه اين را به ذهن متبادر مي‌كند كه گويا اين مطلب درباره برنامه 31 شهريور بخش خبري بيست و سي تلويزيون نوشته شده. پيداست كه اين مطلب مربوط به 10 روز پيش از آن است و زماني نوشته شده كه هيئت سه نفره بيانيه‌اش را منتشر كرد و چون پيش از آن خبر پورآقايي را در اين‌جا آورده بودم بر خود مي‌دانستم كه اظهار نظر هيئت سه نفره را هم بياورم. خوش‌بختانه برنامه بيست و سي را نديدم، و نمي‌توانم در مورد آن اظهار نظري كنم؛ البته نديدن دختري كه از دست كم سه طبقه پايين پريده بعد براي اين كه مادرش ناراحت نشود دو ماه در خانه كس ديگري مانده واقعاً نوعي خسران به شمار مي‌رود. فكر كنم هنوز شماره‌هاي روزنامه مشهور را كه بارها او را فراري خوانده بود نشانش نداده‌اند. حتماً از شنيدن اين كه مادرش برايش ختم گرفته و در اطلاعيه ختمش نوشته كه پدرش شهيد شده بهت زده مي‌شود؛ خوب اين برايش درس عبرتي خواهد شد كه اگر بار ديگر از پنجره بيرون پريد، دست كم زودتر به خانه برگردد.]

شايد شما هم خبر مربوط به سعيده پور آقايي را خوانده بوديد. در گزارش هيئت سه نفره قوه قضاييه درباره ايشان مطالبي آمده از جمله:
درمورد مشاراليه تحقيق شد و مشخص گرديد:
1- پدر وي شهيد نبوده و چند سال پيش فوت كرده و اصولاً ( س - پ ) تنها فرزند خانواده نيست و دختر شهيد هم نمي‌باشد.
2-مشاراليه با مادرش اختلاف داشته و از سال 86 تاكنون 6 مورد از منزل فراري شده و هر بار مادرش براي پيدا كردن او به مراكز انتظامي مراجعه داشته است و در مواردي پس از روزهايي به منزل برگشته و در چند مورد هم توسط مأمورين انتظامي با پسر و دختر ديگر دستگير و زنداني و يا تحويل مادرش شده است كه گزارش مبسوط آن پيوست مي‌باشد.
درمورد اخير مادر س - پ بنام الف - ع در 21/4/88 در نامه‌اي به يكي از سران مي‌نويسد:
.... در روز شنبه 13/4/88 ساعت 13:45 براي تهيه دارو از منزل خارج شده بود در هنگام بازگشت با عدم حضور دخترم مواجه شدم و از آن تاريخ تاكنون از او اطلاعي ندارد و استدعا دارم دستور دهيد فرزندم را پيدا كنند.
3-از قرار اطلاع خانم مذكور چند روز پيش تماس مي‌گيرد و مي‌گويد من تا چند روز ديگر به منزل برمي‌گردم.
4-مادر وي از آنچه كه آقاي كروبي و مرتبطين با آقاي ميرحسين موسوي و سايت‌هاي مربوطه گفته و نوشته‌اند اظهار بي‌اطلاعي مي‌كند و مي‌گويد نمي‌دانم دخترم دستگير شده و يا مثل دفعات قبل از خانه بيرون رفته و هيچ اطلاعي از وضعيت او ندارم.
5-آنچه كه فعلاً قطعي است عدم حضور س - پ است كه مثل دفعات قبل از خانه فرار مي‌كرده و ساير مسائل مطروحه از ناحيه آقاي كروبي و افراد مرتبط با آقاي ميرحسين موسوي به هيچ وجه صحت ندارد.
8-مادر مشاراليه مي‌گويد فردي با منزل ما تماس گرفت و گفت دخترت كشته شده و جنازه او را دفن كرده‌اند و تلفن را قطع كرد و خودش را معرفي نكرد. من كه از فرارهاي قبلي دخترم بين همسايگان و آشنايان رنج مي‌بردم و اين بار نيز دخترم مدتي بود كه نبود و اين تلفن هم بيشتر مرا نگران كرد موضوع را به يكي از همسايگان بنام اشراقي (كارمند بانك ملي و مرتبط با ستاد آقاي ميرحسين موسوي) و خانم كاشاني كه در جريان فرارهاي قبلي دخترم بود در ميان گذاشتم و قرار شد براي او جلسه ختمي بگيرم و كارهاي بعدي را براي گرفتن مسجد و... آقاي اشراقي دنبال كرد.
فرداي آن روز كه مسأله را با آقاي اشراقي مطرح كرده بودم و قرار شد جلسه ختم برقرار كنيم حدود ساعت 10 شب فردي بنام آقاي مقايسه با منزل ما تماس گرفت و گفت به شما تسليت مي‌گويم و در مراسم شما هم شركت مي‌كنيم. من گفتم شما را نمي‌شناسم آقاي مقايسه گفت دختر شما كشته شده جريان چيست؟ من تأكيد كردم من اصلاً شما را نمي‌شناسم و اصلاً موضوع اين نيست آقاي مقايسه تلفن را قطع كرد.
روزي كه در مسجد قلهك مراسم داشتيم وقتي مداح اعلام كرد آقاي ميرحسين موسوي شركت كرده من خيلي تعجب كردم و بعد به من اطلاع دادند كه آقاي ميرحسين مي‌خواهد به منزل بيايد و تسليت بگويد كه من قبول نكردم. از يك روز قبل از ختم و تا دو سه روز بعد مكرر افرادي كه خود را از طرف آقاي ميرحسين موسوي معرفي مي‌كردند با من تماس مي‌گرفتند و مطالبي را مطرح مي‌كردند كه من درجريان نبودم و يا چيزهايي مي‌گفتند كه من تكذيب مي‌كردم.
در روز سه شنبه 10/6/88 حدود ساعت 30/21 آقاي مقايسه به درب منزل ما مراجعه كرد و گفت به همراه همسر جواد امام از طرف كميته آقايان موسوي و كروبي براي دلجويي آمده‌ايم و به آقاي كاتوزيان نماينده مجلس هم اطلاع داده شده كه او هم بيايد. من گفتم شما را نمي‌شناسم و در منزل تنها هستم و درب را باز نكردم. آقاي مقيسه گفت چرا مي‌ترسيد ما براي كمك به شما و پيگيري موضوع آمده‌ايم. من مخالفت كردم و اجازه ورود به منزل ندادم. آقاي كاتوزيان نيز همان شب حدود ساعت 30/22 آمد و به او هم گفتم من در منزل تنها هستم و اجازه ورود ندارم.
با مشخص شدن موارد فوق آقاي كروبي براي ساعت 14 روز 16/6/88 مجدداً به دادستاني كل كشور فراخوانده شد و با حضور در هيأت سه نفره به بيان نتيجه تحقيقات و نحوه رسيدگي پرداخته شد.
در ابتداي جلسه و قبل از بيان نتيجه تحقيقات هيأت از آقاي كروبي پرسيده شد آيا ظرف اين مدت غير از آنچه در جلسه قبل گفتيد مطلب ديگري درخصوص موارد ادعايي داريد يا نه؟
آقاي كروبي جواب داد: ظاهراً س - پ دختر شهيد نبوده و در اين رابطه اشتباه شده، دختر خانمي با يك نفر ديگر به من مراجعه كرد و گفت من خواهر س - پ هستم و پدر ما شهيد نشده است چند سال پيش فوت كرده و من مي‌خواستم از چگونگي مرگ خواهرم مطلع شوم. من ( كروبي) گفتم از چگونگي آن اطلاع ندارم و اين مسائل را شنيده‌ام. گفت آدرس منزل آنها را به من بدهند گفتم چگونه آدرس خواهرت را نداريد. گفت: ما با زن پدرمان اختلاف شديد داشتيم و من رفت و آمد نمي‌كردم و آدرس او را ندارم.
من (كروبي) با بچه‌ها تماس گرفتم و گفتم اين خانم چنين مي‌گويد كه پدرش شهيد نشده است. آنها گفتند درست است پدرش شهيد نشده. از آقاي كروبي پرسيده شد كه چه كسي در جريان وضعيت اين خانم بوده؟ آقاي كروبي جواب داد: آقاي مقيسه گفته پدر ايشان شهيد نشده و نيز گفته ظاهراً دختر زنده است و تماس گرفته است.
با آقاي كروبي به تفصيل و به صورت دوستانه صحبت شد و جزئيات تحقيقات با ايشان مرور شد و آقاي كروبي قبول كرد مسائل مطروحه درمورد س -پ كاملاً بي‌اساس و با انگيزه سياسي مطرح شده است.
همچنين وقتي به آقاي كروبي نكات مربوط به لوح فشرده آقاي الف- ش مطرح شد و گفته شد دفتر شما بلافاصله پس از حضور شما در دادستاني اعلام كرد آقاي الف -ش مفقود شده است، آقاي كروبي گفت: آقاي داوري از حزب اعتماد ملي و از نزديكان من با چند نفر ديگر لوح فشرده را تهيه كرده‌اند و اكنون هم آقاي الف -ش با آقاي داوري در تماس مي‌باشد.
چگونگي تحقيقات و بي پايه و اساس بودن موضوعات مطروحه درمورد ترانه موسوي نيز با آقاي كروبي در ميان گذاشته و گفته شد حال كه واقعيت براي شما مشخص شد حداقل در چند مورد ازجمله س -پ قبول داريد كه مطالب گفته شده خلاف بوده و مغرضانه چنين مطالب كذب و ناروايي عليه نظام و مردم تهيه و منتشر شده و بهترين دستمايه براي دشمنان قرار گرفته است و با توجه به صحبتي كه در جلسه قبل داشتيد كه اگر براي شما ثابت شد موردي اشتباه بوده با شجاعت اعلام مي‌كنيد كه اشتباه كرده‌ايد اكنون به نحو مقتضي براي مردم توضيح دهيد شايد بخشي از آثار شوم اين تهمت و افتراء بزرگ از بين برود ، آقاي كروبي پاسخ دادند من موارد ديگري هم دارم و هرگاه همه آنها برايم ثابت شود آن زمان اعلام اشتباه مي‌كنم.
نتيجتاً از مجموع تحقيقات جامع ميداني بعمل آمده و استماع اظهارات آقاي كروبي و بررسي دقيق لوح هاي فشرده ارائه شده از ناحيه ايشان و تشكيل جلسات متعدد و فشرده و ساير اقدامات صورت گرفته كه مشروح آن به پيوست تقديم مي‌گردد ، هيأت به اين جمع‌بندي رسيد كه نه تنها هيچ‌گونه مدركي دال بر تجاوز جنسي به افراد مورد ادعاي آقاي كروبي وجود نداشته و ادعاهاي مطرح شده بدون مستند و عاري از حقيقت مي‌باشد بلكه ادعاها و مدارك ارائه شده كاملاً ساختگي و براي انحراف افكار عمومي تنظيم شده كه مراتب ازطريق مراجع قضايي و امنيتي براي ريشه‌يابي موضوع در دست بررسي بوده كه نتيجه نهايي آن متعاقباً جهت تنوير افكار عمومي اعلام خواهد شد.

من نمي‌توانم بفهمم كه آيا از گزارش هيئت سه نفره بايد نتيجه گرفت كه سعيده پورآقايي زنده است؟ يعني اين هيئت تلفني كه به مادر او شده و خبر زنده بودنش داده را تاييد مي‌كند؟ چون ظاهراً بنابر همين گزارش اين تنها شاهد خلاف مرگ اوست - سواي موارد ديگري كه گفته مي‌شود درباره هويت او درست نبوده است.

البته چيزي كه در اين گزارش آمده صرفاً "نقل قول" از آقاي كروبي در اين مورد است؛ هم در مورد خود خبر و هم در مورد نقض خبر، و دقيقاً اشاره‌اي به تحقيقات و قضاوت خود هيئت در اين مورد نشده؛ گفته شده كه نتيجه تحقيقات هيئت در آينده منتشر مي‌شود. پيش از اين آقاي كروبي در نامه رييس قوه قضاييه در مورد طرح همين مورد با هيئت سه نفره گفته بود:
این را هم بدانید که اگر من در مسیر تحقیق خود به نتیجه ای خلاف نتیجه سابق در خصوص صحت و سقم ادعاهای یکی از شاکیان نیز رسیدم، خود پیش قدم بودم و تصحیح لازم را انجام دادم، از جمله در مورد سعیده پورآقایی که برخی تحقیقات تکمیلی من ناقض گفته های پیشین بود و از این رو تصحیح لازم از سوی خود من و هیات پیگیری، صورت گرفت.
از اين مختصر معلوم نيست دقيقاً چه چيزهايي در تحقيقات جديد آقاي كروبي نقض شده، اما با جستجوي اينترنتي، ديدم كه در همان اوان انتشار اولين خبر، مجتبي سميعي‌نژاد هم كه خبر درگذشت سعيده پورآقايي را شنيده بوده، نوشته است كه با شناختي كه از خانواده او دارد مي‌داند كه "پدر سعيده پورآقايي جانباز و شهيد نيست".

سواي اين كه سعيده پورآقايي تنها فرزند بوده يا نبوده، فرزند شهيد بوده يا نبوده، سابقه فرار از خانه داشته يا نه... آيا او زنده است و باقي اجزاي خبر هولناك هم درست نيست؟

حتي در اين صورت باز ابهام بسياري در اين قضيه به جا مي‌ماند.

۱۹ شهریور ۱۳۸۸

مرگ بر روسيه

ايران به اجلاس كشورهاي حاشيه خزر دعوت نشد! به همين راحتي. بعد از اين عدم دعوت، متكي يك روز پيش از برگزاري اجلاس گفته است كه اين نشست"عليه منافع ايران است":
منوچهر متکی در حالی یک روز مانده به برگزاری این نشست به اعلام مخالفت با آن پرداخت که ابتدای ماه جاری غیبت ایران در نشست بررسی تعیین رژیم حقوقی دریای خزر در قزاقستان مورد اعتراض نمایندگان مجلس شورای اسلامی قرار گرفته بود. درهمین حال مصطفی کواکبیان نماینده سمنان در نشست علنی اول شهریورماه مجلس شورای اسلامی با تذکر کتبی به وزیر امور خارجه خواستار ارائه توضیحات نسبت به عدم حضور ایران در نشست آتی بررسی رژیم حقوقی دریای خزر شد.
نمایندگان مجلس پس از آن لب به اعتراض گشودند که دفتر ریاست جمهوری قزاقستان با صدور اطلاعیه ای اعلام کرد سران چهار کشور روسیه، قزاقستان، آذربایجان و ترکمنستان طی اجلاسی غیررسمی در قزاقستان پیرامون رژیم حقوقی دریای خزر گفت وگو می کنند.
نووستی به نقل از خبرگزاری «ترند»، با انتشار این اطلاعیه گزارش داد توافق درباره برگزاری دیدار غیررسمی سران روسیه، قزاقستان، آذربایجان و ترکمنستان طی گفت وگوی تلفنی نورسلطان نظربایف رئیس جمهوری قزاقستان و دیمیتری مدودوف رئیس جمهوری روسیه حاصل شد.
هر خبري را البته بايد بر زمينه اخبار مرتبط خواند. چندي پيش يك كشتي روسي ربوده شد؛ اسراييلي‌ها (در مقام دزد دريايي؟؟) ادعا كردند اين كشتي حامل موشك اس 300 براي ايران بوده؛ روس‌ها تكذيب كردند.

بعد گفته شد كه نتانياهو سفر يك روزه و پنهاني‌اي را به روسيه انجام داده است كه در آن روابط ايران و روسيه موضوع بحث بوده است؛ روس‌ها تكذيب كردند.

حالا دفتر نتانياهو، نخست وزير اسراييل "غيبت يك روزه" او را تاييد كرده و سفر او به روسيه را هم تكذيب نكرده است:
در پی حدس و گمان های زياد در رسانه های اسرائيل در مورد غيبت مرموز يک روزه نخست وزير اين کشور، دفتر بينامين نتان ياهو در بيانيه ای اذعان کرده که در اينمورد اطلاعات درستی داده نشده است. در اين بيانيه آمده است که نخست وزير، روز دوشنبه «درحال انجام کاری محرمانه» بود، و به همين دليل مشاور نظامی او با قصد جلوگيری از درز ِ آن، به رسانه ها گفته است که او آن روز را در ساختمان سازمان امنيت کشور گذراند. بيانيه دفتر نخست وزير اسرائيل، گزارش رسانه ها را درمورد سفر محرمانه او به مسکو، بطور مشخص رد نکرده است. برخی روزنامه های اسرائيل می گويند آقای نتان ياهو احتمالا بطور محرمانه برای گفتگو درباره فروش سلاح از جانب روسيه به ايران و سوريه، روز دوشنبه به مسکو رفته بود. روسيه ديروز گفت نخست وزير اسرائيل در روز دوشنبه هيچ ديداری با ديميتری مدودف و ولاديمير پوتين نداشته است اما نفس ِ سفر او را به مسکو رد نکرد.
اين را كه عدم دعوت ايران به اجلاس خزر بر خلاف منافع ايران است را هر كسي مي‌فهمد و نيازي نيست آقاي متكي بگويد؛ اما هنوز نمي‌دانيم ملاقات‌هاي احتمالي انجام شده بين نتانياهو با روسيه احمدي‌نژاد قرار است چه عواقبي براي ايران داشته باشد.

در هر حال: مرگ بر روسيه!

۱۴ شهریور ۱۳۸۸

خون جنون شد

يك- از آثاري كه شايد خواندنش براي هر علاقه‌مند به تاريخ سياسي سي سال اخير واجب باشد، كتاب در حضر از مهشيد اميرشاهي است. در حضر، روايت انقلاب ايران است؛ از 17 شهريور 1357، تا استعفاي دولت موقت و خروج اميرشاهي از كشور - با چشماني اشك آلود و رواني پر درد.

كتاب از نظر ادبي قطعاً اثر مهمي است، اما به نظر من اهميت سياسي آن بسيار بيش‌تر است. در حضر روايتي اول شخص از انقلاب است، روايتي كه راوي، از همان آغاز فاصله خود را با رويداد پيشِ رو روشن مي‌كند و سپس مي‌تواند با چيره دستي نشان دهد كه چرا و چگونه هر روز فاصله‌اش با آن بيش‌تر مي‌شود. اميرشاهي هر آن‌چه را ديگران بر آن چشم مي‌پوشند برجسته مي‌نماياند، و قدر و اعتبار آن‌چه ديگران مهم مي‌بينند را به محك طنز تلخ خود مي‌كاهد.

روايت اميرشاهي، به خواننده نشان مي‌دهد كه چگونه اين زن فرهيخته‌ي سكولارِ بورژوا، نه تنها از وعده انقلاب نااميد مي‌شود، بلكه هر چه بيش‌تر مي‌گذرد بيش‌تر با سويه‌هاي مختلف سياسي و اجتماعي آن تنش پيدا مي‌كند. شرح تضييقات اجتماعي پي در پي در همان روزهاي نخست، شرح كشته شدن آشنايان، شرح رنگ عوض كردن مردم در اطراف نويسنده، با جزئيات و مهارتي تمام بيان شده است.

همه اين‌ها وقتي بيش‌تر اهميت مي‌يابد كه به ياد داشته باشيم همه شخصيت‌هاي اصلي، واقعي هستند و كافي است قدري سعي كنيم تا آدم‌ها را بشناسيم؛ بفهميم كه مصطفي، همان مصطفي رحيمي است، يا نعمتي كه گرداننده موسسه بيروني است، در واقع همان حيدري مدير انتشارات خوارزمي است...

اميرشاهي در همان روزها دست در كار ترجمه آنتونيو گرامشي: زندگي مرد انقلابي است. مترجم اما، اگرچه ترجمه‌اي پاكيزه وخواندني از يكي از بهترين زندگي‌نامه‌هاي اين انقلابي ناكام به جا گذاشته، واگرچه با سوژه ترجمه هم‌دلي مي‌كند، اما خود اساساً ضد انقلاب از آب درمي‌آيد. جا به جاي اثر او مي‌توان ديد كه چگونه جريان انقلاب را دور از عقلانيت و ديوانه‌وار مي‌بيند. اميرشاهي با فاصله گرفتن از همه جريان‌هايي كه با انقلاب هم‌راه مي‌شوند، جانب بختيار را مي‌گيرد و از اين در عجب است كه چرا كسي از بختيار حمايت نمي‌كند؟

دو- هر چه قدر كه اين فاصله اميرشاهي با انقلاب، او را قادر به ديدن چيزهايي كرده كه ديگران نمي‌ديدند، چشم او را بر حقايق مهمي هم پوشانده است. در واقع، كتاب اميرشاهي در جاي بسيار درستي شروع مي‌شود؛ 17 شهريور، اما مي‌توان گفت كه نويسنده در فهم تاريخي خود، از همين سرآغاز درست، به خطا مي‌رود.

اميرشاهي با شنيدن خبر كشتار در ميدان ژاله راهي آن‌جا مي‌شود. او هم مانند بسياري مي‌شنود كه سربازان اسراييلي مردم را به خون كشيده‌اند. نويسنده به ميدان مي‌رود؛ زمين را از خون شسته‌اند، و هيچ‌كس، حتي سربازي كه برايش گلنگدن مي‌كشد، "عبري" صحبت نمي‌كند.

فاصله‌اي كه اميرشاهي را از "حقيقت" انقلاب جدا مي‌كند از همين آغاز پديدار مي‌شود؛ او نمي‌فهمد كه اين ناباوري مردم از كشتار است كه در نسبت دادن آن به "سربازان اسراييلي" متجسم شده است. از آن مهم‌تر، او خون را در خيابان نمي‌بيند؛ به نحوي نمادين، و شايد ناخودآگاه اميرشاهي مي‌گويد كه وقتي او به ميدان ژاله مي‌رسد خيابان را "شسته‌اند".

اين كه اميرشاهي فكر مي‌كند دولت بختيار مي‌تواند راه نجات باشد؛ اين كه اصلاً فكر مي‌كند كه بختيار جايي در آن لحظه تاريخي خواهد يافت، به دليل "نديدن" خوني است كه در خيابان ريخته شده. همين ناديده گرفتن اين امكان را از او مي‌گيرد كه بفهمد چرا ديگر جايي براي راه حل‌هاي ظاهراً "عاقلانه"‌اي چون راه حل بختيار نيست.

اميرشاهي با همه تيزبيني كه دارد، اين منطق تاريخي را در نمي‌يابد كه وقتي خون مردم عادي خيابان را رنگين كرد - و نه خون همه چريك‌ها و مجاهدان و سياسيوني كه پيش از آن كشته شده بودند و مي‌شدند - ديگر جايي براي سازش نيروهاي سياسي و پي‌گيري راه حل قانوني، چنان كه بختيار مدعي بود، باقي نمي‌ماند. مردم همان قانون را كه به ديده او راه حل بود، آمر و عامل خون‌ريزي مي‌ديدند.

ريختن خون مردمان بي‌گناهِ گم‌نام در خيابان به اسم حكومت نظامي و فرمان شاهنشاه، همه دستگاه قانوني كه خون‌ريزان بر آن ايستاده بودند را بي‌اعتبار كرد. سلطنت، در همان لحظه كه فرمان داد در روز روشن و در خيابان خون مردمان را بريزند، شكست خود را هم اعلام كرد. فرمان كشتار در واقع اعلان بي اعتباري نهايي همه راه‌هايي بود كه به نوعي با خاستگاه مشروعيت شاهنشاه گره مي‌خوردند؛ خواه نخست وزير قانوني مي‌بود، يا دعوي بازگشت به قانون اساسي مشروطه - قانون مشروطه‌اي كه در نهايت آن قدر توان‌مند نبود كه شاه را به سلطنت كردن در چارچوب خود مقيد كند.

حاصلِ ريختن خون مردم در ميدان ژاله، برآمدن "جنون" انقلابي‌اي بود كه ديگر هيچ كدام از اين راه حل‌هاي به ظاهر "عاقلانه" را برنمي‌تافت. در واقع اين خودِ رژيم سلطنت بود كه با اين كشتار نفي هرگونه راه حل سياسي را به‌طور يكجانبه اعلام كرد. اين شاه بود كه با فرمان كشتار، اعلام كرد كه همه راه حل‌ها و همه "قانون" در اراده او منحل شده است؛ و نشان داد كه قانون و دستگاه قانون چنان بود كه در اراده شاه "منحل مي‌شد"؛ شليك اولين گلوله به سوي مردم در خيابان اين را ثابت كرد.

سلطنت به زبان گلوله به مردم گفت كه نه تنها "مخالفان سياسي"، "چريك‌هاي مسلح"، "مذهبيون برانداز"، "كمونيست‌ها" و همه كسان ديگري كه با برچسبي از كليت مردم جدايشان مي‌كرد را برنمي‌تايد، بلكه حتي خود مردم هم اگر اعتراض كنند، كشته مي‌شوند؛ همان مردمي كه همه داعيه حكومت‌داري حفاظت از آن‌هاست. جنون را و برنتافتن هيچ قاعده‌اي را خودِ سلطنت آغازيد. و در اين جنون، اولين قاعده‌اي كه نفي شد، اصل اساسي مشروعيت يافتن هر حاكميتي بود؛ اين كه رژيم هر ماهيتي كه داشته باشد، نهايتاً وقتي از طرف مردم پذيرفته مي‌شود كه داعيه حفظ و حمايت از "كليت مردم" را به نوعي حفظ كند.

هر حاكميتي، هر قدر هم بي‌قانون، دست كم بايد به يك قانون نوشته يا نانوشته پايبند باشد تا "مشروع" بماند؛ حفظ كليت مردم به مثابه وظيفه. وقتي شاه فرمان كشتار مردم را داد، نه تنها همين قانون يگانه را ملغي‌ كرد، قانوني كه بناي مشروعيت او بود، بلكه نشان داد كه "هر" قانوني را مي‌تواند ملغي كند، و كرده است. از آن پس فراخواندن به "راه حل قانوني" و سازش بر حول چنين گزينه‌اي، بس لرزان و غير قابل اعتماد بود. "جبر انقلاب" پس از كشتار 17 شهريور از همين‌جا آمد - هر چند اين از سرنوشت انقلاب جداست.

سه - هنرمندان ديگري هم بودند كه كه در فهم و واكنش آن‌ها به كشتار 17 شهريور مي‌توان اهميت تاريخي اين رويداد را يافت. چيزي از به خون نشستن ميدان ژاله نگذشته بود كه حسين عليزاده، سياوش كسرايي و گروه موسيقي عارف "ژاله خون شد" را سرودند. شعر اين سرود، نمونه‌اي كم نظير از شعر انقلابي است. موقعيت فراگير انقلابي كه از معدود لحظه‌هاي تاريخي است كه در آن "مردم" معنا و مصداق مي‌يابد و قابل اشاره مي‌شود در اين شعر به خوبي بيان شده است. در موقعيت انقلابي، "مردم" به مثابه موجوديتي فراگير و داراي هويت سياسي مشترك، با نفي ديكتاتوري و خواست آزادي معنا مي‌يابند؛ خواست آزادي، در تقابل با ديكتاتوري، تنها خواستي است كه مي‌تواند كثرت فراگير مردم را حول كنش‌هاي سياسي وحدت بخشد؛ اين تنها نفي و اثباتي است كه مي‌تواند چنين هويت فراگيري را سامان دهد و دقيقاً نفي و اثباتي است كه موقعيت انقلابي را هم معنا مي‌بخشد:
جان خواهر، كارگر، روستايي، برادر
پيشه ور، اي جوان، اي دلاور
ما همه يک صف و در برابر
آن ستمکاره، آن تاج بر سر
موقعيت انقلابي، اگرچه در جغرافيايي محدود رخ نموده، اما چون به رهايي انسان نظر دارد، انساني كه حتي جانش را هم بر سر اين رهايي و براي رسيدن به آزادي گذاشته است، گويي وعده‌اي فراتر از جغرافياي خود مي‌جويد. گويي انقلاب وعده مي‌دهد كه در صورت تحقق نه تنها در محدوده وقوع خود وضع را دگرگون مي‌كند، بلكه با به ثمر نشاندن خون‌هايي كه ريخته مي‌شد، "دنياي بهتري" هم خواهد ساخت، و به اين ترتيب محدوده وقوع خود را هم از مرزهايش فراتر مي‌برد:
خواهر من، گرامي برادر
چون به هر حال تنهاست مادر
من به خاك افتادم تو بگذر
بهر ايجاد دنياي بهتر
اين استدلال غريب اما - چون به هر حال تنهاست مادر - حامل همان جنون انقلاب است؛ و به نوعي بازگو كننده جبر انقلاب نيز؛
ژاله بر سنگ افتاد ، چون شد
ژاله خون شد
خون چه شد ؟ خون چه شد؟
خون جنون شد
ژاله خون کن ، خون جنون کن
سلطنت زین جنون واژگون کن
گويي واژگوني سلطنت، با خون شدن ژاله بي‌فاصله بوده است؛ طي شدن اين راه، عاقلانه نمي‌نمايد؛ "خون چه شد؟ خون چه شد؟ خون جنون شد"...

سرود ژاله خون شد را مي‌توانيد از اينجا بشنويد.

۱۱ شهریور ۱۳۸۸

محمود رئیسی‌نجفی


سحام‌نیوز: محمود رئیسی‌نجفی، یکی دیگر از شهدایی است که در حوادث پس از انتخابات 22 خرداد در میدان آزادی تهران مورد ضرب و شتم واقع شد و به شهادت رسید.
شایان ذکر است که نام این شهید تا کنون در زمره شهدا اعلام نشده است.

همسر مرحوم نجفی در خصوص چگونگی فوت همسرش گفت: «شغل ایشان کارگری بود. آقای نجفی، ام‌ دی ‌اف‌ کار بود. معمولا هر روز ساعت 6 صبح برای کار می‌رفت و اوایل شب به خانه بر می‌گشت. روز 25‌خرداد تا ساعت ده و نيم شب ایشان به خانه نیامدند و ما نگران بودیم. حدود ساعت ده و نيم زنگ در به صدا درآمد. با توجه به این که آقای نجفی، کلید داشت فکر کردم که غریبه است، از آیفون پرسیدم کیست؟ صدای همسرم را شنیدم و متوجه شدم که آقای نجفی است. گفت با توجه به مشکلی که برای او پیش آمده، نمی‌تواند در را باز کند! نگران شدم و به سرعت پایین رفتم و در را باز کردم. دیدم که اوضاع ایشان بسیار بد و نابسامان و بدنشان زخمی و خون‌آلود است و نمی‌تواند سرپا بایستد. به او کمک کردم که به داخل بیاید. بدن او زخمی، ورم‌کرده، خونین و به شدت آسیب دیده بود.

بعد از پرس و جو از وی، آقای نجفی گفت: بعد از پایان کار، من از طرف میدان آزادی به خانه می‌آمدم که دیدم مردم در حال فرار هستند و عده‌ای هم آنان را تعقیب می‌کنند. متوجه شدم که عده‌ای مسلح و باتوم به دست مردم را می‌زنند و فراریان را تعقیب می‌کنند. من از ماجرا بی‌خبر بودم و اصلا نمی‌دانستم که چرا این نیروها مردم را تعقیب می‌کنند و می‌زنند. من راه خود را می‌رفتم که این نیروها مرا گرفتند و با باتوم و مشت و لگد به شدت مورد ضرب و جرح قرار دادند. هر قدر هم به آنان گفتم که من از سر کار دارم بر می‌گردم و اصلا نمی‌دانم که چه خبر است، اعتنا نکردند و مفصل مرا کتک زدند. به قدری با باتوم و مشت و لگد مرا زدند که بی‌حال شدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که در داخل یک اتومبیل در حال حرکت هستم. تلاش کردم که با دست‌هایم موقعیت اطرافم را بفهمم. متوجه شدم که چند نفر دیگر نیز در وضعیت من هستند و گویی آنان مرده و یا بی‌هوش هستند و مرا روی آن‌ها انداخته‌اند. با دستم به کف ودیواره ی اتاق ماشین کوبیدم و سر و صدا کردم. نیروهایی که ماشین را هدایت می‌کردند، وقتی متوجه شدند که من زنده هستم و سر و صدا می‌کنم ماشین را نگه داشتند و در را باز کردند. من با التماس به آنان گفتم که من زن و بچه دارم و از سرکار می‌آمدم و اصلا نمی‌دانم که چرا این بلا به سر من آمده است. ظاهرا یکی از آنان دلش سوخت و آمد و مرا کشید و بیرون انداخت. من مطلقا نای ایستادن و حرکت کردن را نداشتم. با سر و صدا و حرکت دست از کسانی که از آن‌جا عبور می‌کردند، کمک خواستم. بعد از مدتی دو سه نفر جمع شدند. از آن‌ها پرسیدم که این‌جا کجاست، گفتند: این‌جا حکیمیه است. من برای آنان موقعیت خود را توضیح دادم و از آنان کمک خواستم و گفتم که یک ماشین بگیرند تا مرا به منزل برساند. مردم برای من ماشین گرفتند و این ماشین مرا به خانه رساند.»

خدیجه حیدری افزود: «مرحوم آقای نجفی حدود 13‌روز زنده بود، بدنش زخمی و پاهای او به شدت باد کرده و دستش هم فلج شده بود. شکمش هم به شدت ورم کرده بود. ما به شدت می‌ترسیدیم که او را به بیمارستان ببریم و بستری کنیم. می‌ترسیدیم که با توجه به وضعیت موجود برای خانواده ما مشکل ایجاد کنند. تا این که روز به روز حال همسرم بدتر شد. روز ششم تیرماه پدر شوهرم آمد و تصمیم گرفتیم که با کمک او همسرم را به بیمارستان طرفه ببریم. در بیمارستان طرفه، پزشک مربوطه گفت: با توجه به این که الآن امکان بستری کردن وی وجود ندارد، او را ببرید و فردا صبح بیاورید تا او را بستری کنیم. همسرم شب خوابید و صبح که می‌خواستیم او را به بیمارستان ببریم، هرچه او را صدا کردیم دیدیم جواب نمی‌دهد.»

آقاجان رئیس‌نجفی، پدر مرحوم نجفی در ادامه ‌گفت: «البته بدن او تا آن لحظه گرم بود. به اورژانس زنگ زدیم، آمدند و گفتند متأسفانه فوت کرده است. گفتند به 110 زنگ بزنید. یک سرباز آمد و تا ساعت 1 بعد از ظهر طول کشید. جنازه را به پزشکی قانونی کهریزک بردند. ما هم شدیدا می‌ترسیدیم که این موضوع موجب دردسری برای خانواده بشود. فردا به آن‌جا رفتیم و جنازه را ندادند و گفتند: باید از نیروی انتظامی نامه بیاورید. به نیروی انتظامی رفتیم و یک مأمور دادند و همراه وی پرونده را در میدان انقلاب به شعبه 7 بردیم. با توجه به این که ما برای تشییع جنازه و مجلس ترحیم اطلاعیه‌ داده بودیم و میهمان‌ها به بهشت‌زهرا آمده بودند، از آن‌ها خواهش کردم که کار ما را زود راه بیاندازند. گفتند: همان که تیر خورده را می‌گویید. ظاهرا ما از تیر خوردن او مطلع نبودیم. بعد از این که از من تعهد گرفتند که ما حق شکایت از کسی را نداریم، نامه‌ای دربسته را به ما دادند و ما به پزشکی قانونی کهریزک رفتیم. نامه را دادیم. گفتند: کجای ایشان تیر خورده؟ گفتیم نمی‌دانیم؟ گفتند در نامه این‌طوری نوشته است. هر کاری کردیم باز هم جنازه را ندادند و ما به بهشت زهرا رفتیم و میهمان‌ها را به رستوران بردیم و از آن‌جا قبل از این که جنازه را دفن کنیم به مجلس ترحیم رفتیم.

پدر مرحوم نجفی در ادامه گفت: فردا دوباره رفتیم و گفتند: تشخیص هویت نشده، دوباره جنازه را به پارک‌شهر بردند و بعد از تشخیص هویت گفتند: تشخیص اسلحه‌شناسی نشده و باید انجام شود، باز هم جنازه را ندادند.»

پدر مرحوم نجفی افزود: «فردا با یک مأمور به پزشکی قانونی کهریزک رفتیم و ساعت 1 بعد از ظهر جنازه را به ما تحویل دادند و ما آن را به بهشت‌زهرا بردیم و دفن کردیم و چون می‌ترسیدیم که برای اعضای خانواده مشکلی ایجاد شود، در اطلاعیه مجلس ترحیم از چگونگی فوت پسرم چیزی نگفتیم. الآن هم این ترس را داریم

پدر مرحوم نجفی در پایان خطاب به مهدی کروبی گفت: «بعد از این که متوجه شدیم جناب‌عالی پیگیر مسائل مربوط به کشته‌شدگان و آسیب دیدگان حوادث بعد از انتخابات هستید، دلگرم شدیم و به خدمتتان آمدیم تا اجازه ندهید خون فرزند ما پای‌مال شود

۱۰ شهریور ۱۳۸۸

اين روزها

در اين چند روز، خواندن خبر‌هاي مربوط به سعيده پورآقايي ديوانه‌ام كرده. با همه خودداري‌اي كه بعد از بيست و دوم خرداد خودم را به آن ملزم كرده بودم، مي‌بينم كه ‌اختيار از كف داده‌ام. نمي‌دانم، شايد به خاطر اين است كه هر چيز در آدمي حدي دارد و از آن كه بگذرد ديگر "از حد گذشته" است. نمي‌دانم شايد واقعاً بعد از اين همه واقعه، اين خبر مرا لبريز كرده.

به هر چه كه خود را مشغول مي‌كنم، پيش هر كس كه هستم، هر حرفي كه مي‌شنوم، يكباره متوجه مي‌شوم كه نه كاري كرده‌ام، نه پيش كسي حاضرم، و نه چيزي مي‌شنوم. مي‌بينم كه دارم به اين جنايت فكر مي‌كنم و خودم را در يكي از لحظات، به جاي سعيده پورآقايي گذاشته‌ام، يا دارم به جانيان فكر مي‌كنم.

رابطه نزديك ياس و خشم و جنون را، اين روزها از بن استخوان فهميده‌ام. ديروز يكباره به خودم آمدم، ديدم از پشت ميز كارم بلند شده‌ام و دارم در حياط تند تند راه مي‌روم؛ چيزي كه باعث شد به خودم بيايم، ضربان تند قلبم بود و صورت گُر گرفته از خشمم. اگر كسي در آن حال مي‌ديدم حتما "مي‌فهميد" كه ديوانه شده‌ام.

"مثل ديوانه‌ها" چشم‌هايم را به جلو قدم‌هايم دوخته بودم و دست‌هايم را در هوا تكان مي‌دادم. از اين حركات اما پيدا نبود كه آن‌چه در مغز اين آدم مي‌گذرد چيست؛ دارد در ذهنش فرياد مي‌زند، يا خودش را در حال تكه پاره كردن اجسامي متعفن مي‌بيند.

به خودم مي‌آيم، مي‌گويم "آرام!" بعد سعي مي‌كنم ذهنم را جمع كنم و فكر كنم. تا دوباره سيل خيال از جا مي‌كندم و باز جايي ديگر زمينم مي‌گذارد.

چيزي كه عميقاً اذيتم مي‌كند، چيزي كه روانم را از خشم آكنده مي‌كند، چنان كه خشم از زبان و نگاه و اوهامم بيرون مي‌زند و مي‌خواهد همه دنياي اطراف را پر كند، بي‌گناهي محض قربانيان است؛ همان چيزي كه در زبان عام معصوميتش مي‌گوييم. الان خوب مي‌فهمم كه چرا كشتن بي‌گناه، هتك حرمت بي‌گناه، و شكنجه بي‌گناه، هدم انسانيت است و نه فقط نابود كردن انسان‌ها.

***
شب‌ها در خيابان فكر مي‌كنم در سر آدم‌هاي ساكت اطراف چه مي‌گذرد؟ فكر مي‌كنم اين پيرزني كه از روبه‌رو مي‌آيد، آن يكي كه روي موتور نشسته، آن دستفروش، آن راننده عبوس... اين‌ها چه حالي دارند؟ كدام‌شان زخم خورده يا فرزند مرده‌اند؟ كدام‌شان به مرز جنون رسيده‌اند؟

زن‌هاي شهر را كه مي‌بينم احساس مي‌كنم گويي تك تك‌شان قهرمان‌هايي از جنگ برگشته‌اند. انگار كه همين زنده ماندن و خنديدن و خريد كردن‌شان بعد از اين سيل خشونت بي‌مهار مستحق ستايش است.

چه شهري شده اين شهر در اين روزها، چه شهري شده اين شهر در اين شب‌ها.
***
فكر مي‌كنم معني زندگي آدم‌هاي هر دوره‌اي شديداً به تجربه‌هاي اختصاصي‌شان وابسته مي‌شود. به چيزي كه فهمش براي بعدي‌ها ممكن است، اما آسان نيست. بعداً، اگر بعدي در كار باشد، تعريف كردن اين روزها كار دشواري خواهد بود. فهميدنش هم. مثل الان كه تعريف كردن سال‌هاي شصت با همه نزديكي‌اش كاري دشوار است، براي همه آن آدم‌هايي كه زندگي‌اش كرده‌اند اما آن‌جايي نبوده‌اند كه سال‌هاي شصت را سال‌هاي شصت كرد.

شايد كارهايي كه اين روزها مي‌كنم، يا دست‌كم سعي مي‌كنم بكنم، فرقي اساسي با مثلاً سه ماه پيش نداشته باشد، اما گويي معني اين زندگي بعد از اين مدت برايم كاملاً فرق كرده.

اين "مرگ‌"ها، زندگي‌هاي بعد از خود را اساساً ديگرگون كرده‌اند. نه فقط حيات ذهني، كه در عالم عين، حيات ما را عوض كرده‌اند.