محمود رئیسینجفی
سحامنیوز: محمود رئیسینجفی، یکی دیگر از شهدایی است که در حوادث پس از انتخابات 22 خرداد در میدان آزادی تهران مورد ضرب و شتم واقع شد و به شهادت رسید.
شایان ذکر است که نام این شهید تا کنون در زمره شهدا اعلام نشده است.
همسر مرحوم نجفی در خصوص چگونگی فوت همسرش گفت: «شغل ایشان کارگری بود. آقای نجفی، ام دی اف کار بود. معمولا هر روز ساعت 6 صبح برای کار میرفت و اوایل شب به خانه بر میگشت. روز 25خرداد تا ساعت ده و نيم شب ایشان به خانه نیامدند و ما نگران بودیم. حدود ساعت ده و نيم زنگ در به صدا درآمد. با توجه به این که آقای نجفی، کلید داشت فکر کردم که غریبه است، از آیفون پرسیدم کیست؟ صدای همسرم را شنیدم و متوجه شدم که آقای نجفی است. گفت با توجه به مشکلی که برای او پیش آمده، نمیتواند در را باز کند! نگران شدم و به سرعت پایین رفتم و در را باز کردم. دیدم که اوضاع ایشان بسیار بد و نابسامان و بدنشان زخمی و خونآلود است و نمیتواند سرپا بایستد. به او کمک کردم که به داخل بیاید. بدن او زخمی، ورمکرده، خونین و به شدت آسیب دیده بود.
بعد از پرس و جو از وی، آقای نجفی گفت: بعد از پایان کار، من از طرف میدان آزادی به خانه میآمدم که دیدم مردم در حال فرار هستند و عدهای هم آنان را تعقیب میکنند. متوجه شدم که عدهای مسلح و باتوم به دست مردم را میزنند و فراریان را تعقیب میکنند. من از ماجرا بیخبر بودم و اصلا نمیدانستم که چرا این نیروها مردم را تعقیب میکنند و میزنند. من راه خود را میرفتم که این نیروها مرا گرفتند و با باتوم و مشت و لگد به شدت مورد ضرب و جرح قرار دادند. هر قدر هم به آنان گفتم که من از سر کار دارم بر میگردم و اصلا نمیدانم که چه خبر است، اعتنا نکردند و مفصل مرا کتک زدند. به قدری با باتوم و مشت و لگد مرا زدند که بیحال شدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که در داخل یک اتومبیل در حال حرکت هستم. تلاش کردم که با دستهایم موقعیت اطرافم را بفهمم. متوجه شدم که چند نفر دیگر نیز در وضعیت من هستند و گویی آنان مرده و یا بیهوش هستند و مرا روی آنها انداختهاند. با دستم به کف ودیواره ی اتاق ماشین کوبیدم و سر و صدا کردم. نیروهایی که ماشین را هدایت میکردند، وقتی متوجه شدند که من زنده هستم و سر و صدا میکنم ماشین را نگه داشتند و در را باز کردند. من با التماس به آنان گفتم که من زن و بچه دارم و از سرکار میآمدم و اصلا نمیدانم که چرا این بلا به سر من آمده است. ظاهرا یکی از آنان دلش سوخت و آمد و مرا کشید و بیرون انداخت. من مطلقا نای ایستادن و حرکت کردن را نداشتم. با سر و صدا و حرکت دست از کسانی که از آنجا عبور میکردند، کمک خواستم. بعد از مدتی دو سه نفر جمع شدند. از آنها پرسیدم که اینجا کجاست، گفتند: اینجا حکیمیه است. من برای آنان موقعیت خود را توضیح دادم و از آنان کمک خواستم و گفتم که یک ماشین بگیرند تا مرا به منزل برساند. مردم برای من ماشین گرفتند و این ماشین مرا به خانه رساند.»
خدیجه حیدری افزود: «مرحوم آقای نجفی حدود 13روز زنده بود، بدنش زخمی و پاهای او به شدت باد کرده و دستش هم فلج شده بود. شکمش هم به شدت ورم کرده بود. ما به شدت میترسیدیم که او را به بیمارستان ببریم و بستری کنیم. میترسیدیم که با توجه به وضعیت موجود برای خانواده ما مشکل ایجاد کنند. تا این که روز به روز حال همسرم بدتر شد. روز ششم تیرماه پدر شوهرم آمد و تصمیم گرفتیم که با کمک او همسرم را به بیمارستان طرفه ببریم. در بیمارستان طرفه، پزشک مربوطه گفت: با توجه به این که الآن امکان بستری کردن وی وجود ندارد، او را ببرید و فردا صبح بیاورید تا او را بستری کنیم. همسرم شب خوابید و صبح که میخواستیم او را به بیمارستان ببریم، هرچه او را صدا کردیم دیدیم جواب نمیدهد.»
آقاجان رئیسنجفی، پدر مرحوم نجفی در ادامه گفت: «البته بدن او تا آن لحظه گرم بود. به اورژانس زنگ زدیم، آمدند و گفتند متأسفانه فوت کرده است. گفتند به 110 زنگ بزنید. یک سرباز آمد و تا ساعت 1 بعد از ظهر طول کشید. جنازه را به پزشکی قانونی کهریزک بردند. ما هم شدیدا میترسیدیم که این موضوع موجب دردسری برای خانواده بشود. فردا به آنجا رفتیم و جنازه را ندادند و گفتند: باید از نیروی انتظامی نامه بیاورید. به نیروی انتظامی رفتیم و یک مأمور دادند و همراه وی پرونده را در میدان انقلاب به شعبه 7 بردیم. با توجه به این که ما برای تشییع جنازه و مجلس ترحیم اطلاعیه داده بودیم و میهمانها به بهشتزهرا آمده بودند، از آنها خواهش کردم که کار ما را زود راه بیاندازند. گفتند: همان که تیر خورده را میگویید. ظاهرا ما از تیر خوردن او مطلع نبودیم. بعد از این که از من تعهد گرفتند که ما حق شکایت از کسی را نداریم، نامهای دربسته را به ما دادند و ما به پزشکی قانونی کهریزک رفتیم. نامه را دادیم. گفتند: کجای ایشان تیر خورده؟ گفتیم نمیدانیم؟ گفتند در نامه اینطوری نوشته است. هر کاری کردیم باز هم جنازه را ندادند و ما به بهشت زهرا رفتیم و میهمانها را به رستوران بردیم و از آنجا قبل از این که جنازه را دفن کنیم به مجلس ترحیم رفتیم.
پدر مرحوم نجفی در ادامه گفت: فردا دوباره رفتیم و گفتند: تشخیص هویت نشده، دوباره جنازه را به پارکشهر بردند و بعد از تشخیص هویت گفتند: تشخیص اسلحهشناسی نشده و باید انجام شود، باز هم جنازه را ندادند.»
پدر مرحوم نجفی افزود: «فردا با یک مأمور به پزشکی قانونی کهریزک رفتیم و ساعت 1 بعد از ظهر جنازه را به ما تحویل دادند و ما آن را به بهشتزهرا بردیم و دفن کردیم و چون میترسیدیم که برای اعضای خانواده مشکلی ایجاد شود، در اطلاعیه مجلس ترحیم از چگونگی فوت پسرم چیزی نگفتیم. الآن هم این ترس را داریم.»
پدر مرحوم نجفی در پایان خطاب به مهدی کروبی گفت: «بعد از این که متوجه شدیم جنابعالی پیگیر مسائل مربوط به کشتهشدگان و آسیب دیدگان حوادث بعد از انتخابات هستید، دلگرم شدیم و به خدمتتان آمدیم تا اجازه ندهید خون فرزند ما پایمال شود.»
شایان ذکر است که نام این شهید تا کنون در زمره شهدا اعلام نشده است.
همسر مرحوم نجفی در خصوص چگونگی فوت همسرش گفت: «شغل ایشان کارگری بود. آقای نجفی، ام دی اف کار بود. معمولا هر روز ساعت 6 صبح برای کار میرفت و اوایل شب به خانه بر میگشت. روز 25خرداد تا ساعت ده و نيم شب ایشان به خانه نیامدند و ما نگران بودیم. حدود ساعت ده و نيم زنگ در به صدا درآمد. با توجه به این که آقای نجفی، کلید داشت فکر کردم که غریبه است، از آیفون پرسیدم کیست؟ صدای همسرم را شنیدم و متوجه شدم که آقای نجفی است. گفت با توجه به مشکلی که برای او پیش آمده، نمیتواند در را باز کند! نگران شدم و به سرعت پایین رفتم و در را باز کردم. دیدم که اوضاع ایشان بسیار بد و نابسامان و بدنشان زخمی و خونآلود است و نمیتواند سرپا بایستد. به او کمک کردم که به داخل بیاید. بدن او زخمی، ورمکرده، خونین و به شدت آسیب دیده بود.
بعد از پرس و جو از وی، آقای نجفی گفت: بعد از پایان کار، من از طرف میدان آزادی به خانه میآمدم که دیدم مردم در حال فرار هستند و عدهای هم آنان را تعقیب میکنند. متوجه شدم که عدهای مسلح و باتوم به دست مردم را میزنند و فراریان را تعقیب میکنند. من از ماجرا بیخبر بودم و اصلا نمیدانستم که چرا این نیروها مردم را تعقیب میکنند و میزنند. من راه خود را میرفتم که این نیروها مرا گرفتند و با باتوم و مشت و لگد به شدت مورد ضرب و جرح قرار دادند. هر قدر هم به آنان گفتم که من از سر کار دارم بر میگردم و اصلا نمیدانم که چه خبر است، اعتنا نکردند و مفصل مرا کتک زدند. به قدری با باتوم و مشت و لگد مرا زدند که بیحال شدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم متوجه شدم که در داخل یک اتومبیل در حال حرکت هستم. تلاش کردم که با دستهایم موقعیت اطرافم را بفهمم. متوجه شدم که چند نفر دیگر نیز در وضعیت من هستند و گویی آنان مرده و یا بیهوش هستند و مرا روی آنها انداختهاند. با دستم به کف ودیواره ی اتاق ماشین کوبیدم و سر و صدا کردم. نیروهایی که ماشین را هدایت میکردند، وقتی متوجه شدند که من زنده هستم و سر و صدا میکنم ماشین را نگه داشتند و در را باز کردند. من با التماس به آنان گفتم که من زن و بچه دارم و از سرکار میآمدم و اصلا نمیدانم که چرا این بلا به سر من آمده است. ظاهرا یکی از آنان دلش سوخت و آمد و مرا کشید و بیرون انداخت. من مطلقا نای ایستادن و حرکت کردن را نداشتم. با سر و صدا و حرکت دست از کسانی که از آنجا عبور میکردند، کمک خواستم. بعد از مدتی دو سه نفر جمع شدند. از آنها پرسیدم که اینجا کجاست، گفتند: اینجا حکیمیه است. من برای آنان موقعیت خود را توضیح دادم و از آنان کمک خواستم و گفتم که یک ماشین بگیرند تا مرا به منزل برساند. مردم برای من ماشین گرفتند و این ماشین مرا به خانه رساند.»
خدیجه حیدری افزود: «مرحوم آقای نجفی حدود 13روز زنده بود، بدنش زخمی و پاهای او به شدت باد کرده و دستش هم فلج شده بود. شکمش هم به شدت ورم کرده بود. ما به شدت میترسیدیم که او را به بیمارستان ببریم و بستری کنیم. میترسیدیم که با توجه به وضعیت موجود برای خانواده ما مشکل ایجاد کنند. تا این که روز به روز حال همسرم بدتر شد. روز ششم تیرماه پدر شوهرم آمد و تصمیم گرفتیم که با کمک او همسرم را به بیمارستان طرفه ببریم. در بیمارستان طرفه، پزشک مربوطه گفت: با توجه به این که الآن امکان بستری کردن وی وجود ندارد، او را ببرید و فردا صبح بیاورید تا او را بستری کنیم. همسرم شب خوابید و صبح که میخواستیم او را به بیمارستان ببریم، هرچه او را صدا کردیم دیدیم جواب نمیدهد.»
آقاجان رئیسنجفی، پدر مرحوم نجفی در ادامه گفت: «البته بدن او تا آن لحظه گرم بود. به اورژانس زنگ زدیم، آمدند و گفتند متأسفانه فوت کرده است. گفتند به 110 زنگ بزنید. یک سرباز آمد و تا ساعت 1 بعد از ظهر طول کشید. جنازه را به پزشکی قانونی کهریزک بردند. ما هم شدیدا میترسیدیم که این موضوع موجب دردسری برای خانواده بشود. فردا به آنجا رفتیم و جنازه را ندادند و گفتند: باید از نیروی انتظامی نامه بیاورید. به نیروی انتظامی رفتیم و یک مأمور دادند و همراه وی پرونده را در میدان انقلاب به شعبه 7 بردیم. با توجه به این که ما برای تشییع جنازه و مجلس ترحیم اطلاعیه داده بودیم و میهمانها به بهشتزهرا آمده بودند، از آنها خواهش کردم که کار ما را زود راه بیاندازند. گفتند: همان که تیر خورده را میگویید. ظاهرا ما از تیر خوردن او مطلع نبودیم. بعد از این که از من تعهد گرفتند که ما حق شکایت از کسی را نداریم، نامهای دربسته را به ما دادند و ما به پزشکی قانونی کهریزک رفتیم. نامه را دادیم. گفتند: کجای ایشان تیر خورده؟ گفتیم نمیدانیم؟ گفتند در نامه اینطوری نوشته است. هر کاری کردیم باز هم جنازه را ندادند و ما به بهشت زهرا رفتیم و میهمانها را به رستوران بردیم و از آنجا قبل از این که جنازه را دفن کنیم به مجلس ترحیم رفتیم.
پدر مرحوم نجفی در ادامه گفت: فردا دوباره رفتیم و گفتند: تشخیص هویت نشده، دوباره جنازه را به پارکشهر بردند و بعد از تشخیص هویت گفتند: تشخیص اسلحهشناسی نشده و باید انجام شود، باز هم جنازه را ندادند.»
پدر مرحوم نجفی افزود: «فردا با یک مأمور به پزشکی قانونی کهریزک رفتیم و ساعت 1 بعد از ظهر جنازه را به ما تحویل دادند و ما آن را به بهشتزهرا بردیم و دفن کردیم و چون میترسیدیم که برای اعضای خانواده مشکلی ایجاد شود، در اطلاعیه مجلس ترحیم از چگونگی فوت پسرم چیزی نگفتیم. الآن هم این ترس را داریم.»
پدر مرحوم نجفی در پایان خطاب به مهدی کروبی گفت: «بعد از این که متوجه شدیم جنابعالی پیگیر مسائل مربوط به کشتهشدگان و آسیب دیدگان حوادث بعد از انتخابات هستید، دلگرم شدیم و به خدمتتان آمدیم تا اجازه ندهید خون فرزند ما پایمال شود.»
۱ نظر:
راه می روم علی، با ذهن آشفته و چهره درهم، کلافه از اینکه دستم نمی رسد کاری کنم.
راه می روم و فکر و خشم و یأس و غم تحلیلم می برد.
این روزها نور کجاست؟
ارسال یک نظر