اين روزها
در اين چند روز، خواندن خبرهاي مربوط به سعيده پورآقايي ديوانهام كرده. با همه خوددارياي كه بعد از بيست و دوم خرداد خودم را به آن ملزم كرده بودم، ميبينم كه اختيار از كف دادهام. نميدانم، شايد به خاطر اين است كه هر چيز در آدمي حدي دارد و از آن كه بگذرد ديگر "از حد گذشته" است. نميدانم شايد واقعاً بعد از اين همه واقعه، اين خبر مرا لبريز كرده.
به هر چه كه خود را مشغول ميكنم، پيش هر كس كه هستم، هر حرفي كه ميشنوم، يكباره متوجه ميشوم كه نه كاري كردهام، نه پيش كسي حاضرم، و نه چيزي ميشنوم. ميبينم كه دارم به اين جنايت فكر ميكنم و خودم را در يكي از لحظات، به جاي سعيده پورآقايي گذاشتهام، يا دارم به جانيان فكر ميكنم.
رابطه نزديك ياس و خشم و جنون را، اين روزها از بن استخوان فهميدهام. ديروز يكباره به خودم آمدم، ديدم از پشت ميز كارم بلند شدهام و دارم در حياط تند تند راه ميروم؛ چيزي كه باعث شد به خودم بيايم، ضربان تند قلبم بود و صورت گُر گرفته از خشمم. اگر كسي در آن حال ميديدم حتما "ميفهميد" كه ديوانه شدهام.
"مثل ديوانهها" چشمهايم را به جلو قدمهايم دوخته بودم و دستهايم را در هوا تكان ميدادم. از اين حركات اما پيدا نبود كه آنچه در مغز اين آدم ميگذرد چيست؛ دارد در ذهنش فرياد ميزند، يا خودش را در حال تكه پاره كردن اجسامي متعفن ميبيند.
به خودم ميآيم، ميگويم "آرام!" بعد سعي ميكنم ذهنم را جمع كنم و فكر كنم. تا دوباره سيل خيال از جا ميكندم و باز جايي ديگر زمينم ميگذارد.
چيزي كه عميقاً اذيتم ميكند، چيزي كه روانم را از خشم آكنده ميكند، چنان كه خشم از زبان و نگاه و اوهامم بيرون ميزند و ميخواهد همه دنياي اطراف را پر كند، بيگناهي محض قربانيان است؛ همان چيزي كه در زبان عام معصوميتش ميگوييم. الان خوب ميفهمم كه چرا كشتن بيگناه، هتك حرمت بيگناه، و شكنجه بيگناه، هدم انسانيت است و نه فقط نابود كردن انسانها.
***
شبها در خيابان فكر ميكنم در سر آدمهاي ساكت اطراف چه ميگذرد؟ فكر ميكنم اين پيرزني كه از روبهرو ميآيد، آن يكي كه روي موتور نشسته، آن دستفروش، آن راننده عبوس... اينها چه حالي دارند؟ كدامشان زخم خورده يا فرزند مردهاند؟ كدامشان به مرز جنون رسيدهاند؟
زنهاي شهر را كه ميبينم احساس ميكنم گويي تك تكشان قهرمانهايي از جنگ برگشتهاند. انگار كه همين زنده ماندن و خنديدن و خريد كردنشان بعد از اين سيل خشونت بيمهار مستحق ستايش است.
چه شهري شده اين شهر در اين روزها، چه شهري شده اين شهر در اين شبها.
***
فكر ميكنم معني زندگي آدمهاي هر دورهاي شديداً به تجربههاي اختصاصيشان وابسته ميشود. به چيزي كه فهمش براي بعديها ممكن است، اما آسان نيست. بعداً، اگر بعدي در كار باشد، تعريف كردن اين روزها كار دشواري خواهد بود. فهميدنش هم. مثل الان كه تعريف كردن سالهاي شصت با همه نزديكياش كاري دشوار است، براي همه آن آدمهايي كه زندگياش كردهاند اما آنجايي نبودهاند كه سالهاي شصت را سالهاي شصت كرد.
شايد كارهايي كه اين روزها ميكنم، يا دستكم سعي ميكنم بكنم، فرقي اساسي با مثلاً سه ماه پيش نداشته باشد، اما گويي معني اين زندگي بعد از اين مدت برايم كاملاً فرق كرده.
اين "مرگ"ها، زندگيهاي بعد از خود را اساساً ديگرگون كردهاند. نه فقط حيات ذهني، كه در عالم عين، حيات ما را عوض كردهاند.
به هر چه كه خود را مشغول ميكنم، پيش هر كس كه هستم، هر حرفي كه ميشنوم، يكباره متوجه ميشوم كه نه كاري كردهام، نه پيش كسي حاضرم، و نه چيزي ميشنوم. ميبينم كه دارم به اين جنايت فكر ميكنم و خودم را در يكي از لحظات، به جاي سعيده پورآقايي گذاشتهام، يا دارم به جانيان فكر ميكنم.
رابطه نزديك ياس و خشم و جنون را، اين روزها از بن استخوان فهميدهام. ديروز يكباره به خودم آمدم، ديدم از پشت ميز كارم بلند شدهام و دارم در حياط تند تند راه ميروم؛ چيزي كه باعث شد به خودم بيايم، ضربان تند قلبم بود و صورت گُر گرفته از خشمم. اگر كسي در آن حال ميديدم حتما "ميفهميد" كه ديوانه شدهام.
"مثل ديوانهها" چشمهايم را به جلو قدمهايم دوخته بودم و دستهايم را در هوا تكان ميدادم. از اين حركات اما پيدا نبود كه آنچه در مغز اين آدم ميگذرد چيست؛ دارد در ذهنش فرياد ميزند، يا خودش را در حال تكه پاره كردن اجسامي متعفن ميبيند.
به خودم ميآيم، ميگويم "آرام!" بعد سعي ميكنم ذهنم را جمع كنم و فكر كنم. تا دوباره سيل خيال از جا ميكندم و باز جايي ديگر زمينم ميگذارد.
چيزي كه عميقاً اذيتم ميكند، چيزي كه روانم را از خشم آكنده ميكند، چنان كه خشم از زبان و نگاه و اوهامم بيرون ميزند و ميخواهد همه دنياي اطراف را پر كند، بيگناهي محض قربانيان است؛ همان چيزي كه در زبان عام معصوميتش ميگوييم. الان خوب ميفهمم كه چرا كشتن بيگناه، هتك حرمت بيگناه، و شكنجه بيگناه، هدم انسانيت است و نه فقط نابود كردن انسانها.
***
شبها در خيابان فكر ميكنم در سر آدمهاي ساكت اطراف چه ميگذرد؟ فكر ميكنم اين پيرزني كه از روبهرو ميآيد، آن يكي كه روي موتور نشسته، آن دستفروش، آن راننده عبوس... اينها چه حالي دارند؟ كدامشان زخم خورده يا فرزند مردهاند؟ كدامشان به مرز جنون رسيدهاند؟
زنهاي شهر را كه ميبينم احساس ميكنم گويي تك تكشان قهرمانهايي از جنگ برگشتهاند. انگار كه همين زنده ماندن و خنديدن و خريد كردنشان بعد از اين سيل خشونت بيمهار مستحق ستايش است.
چه شهري شده اين شهر در اين روزها، چه شهري شده اين شهر در اين شبها.
***
فكر ميكنم معني زندگي آدمهاي هر دورهاي شديداً به تجربههاي اختصاصيشان وابسته ميشود. به چيزي كه فهمش براي بعديها ممكن است، اما آسان نيست. بعداً، اگر بعدي در كار باشد، تعريف كردن اين روزها كار دشواري خواهد بود. فهميدنش هم. مثل الان كه تعريف كردن سالهاي شصت با همه نزديكياش كاري دشوار است، براي همه آن آدمهايي كه زندگياش كردهاند اما آنجايي نبودهاند كه سالهاي شصت را سالهاي شصت كرد.
شايد كارهايي كه اين روزها ميكنم، يا دستكم سعي ميكنم بكنم، فرقي اساسي با مثلاً سه ماه پيش نداشته باشد، اما گويي معني اين زندگي بعد از اين مدت برايم كاملاً فرق كرده.
اين "مرگ"ها، زندگيهاي بعد از خود را اساساً ديگرگون كردهاند. نه فقط حيات ذهني، كه در عالم عين، حيات ما را عوض كردهاند.
۷ نظر:
پنج بار این متن را خواندم...
سلام
حق دارید.
براتون تحمل و پایداری آرزو می کنم.
براي هر ستاره اي كه ناگهان
در آسمان
غروب مي كند
دلم هزار پاره است
دل هزار پاره را
خيال آن كه آسمان
هميشه و هنوز
پر از ستاره است
چاره است
زنان شهر، همان قهرمانان از جنگ برگشته، چيزي جز لبخندي دلگرمكننده از مردانشان انتظار ندارند. معناي زندگي را وقت زياد خواهيم داشت تا تعريف كنيم. تازه، خودمانيم، زندگي را اگر معنايي در كار بود، تا كنون يكي به باهوشي ما پيدا نشده بود تعريفش كند؟
چه جالب که امدم بنویسم برایتان که این متن را 5 بار خواندم انقدر که بر جان می نشیند که دیدم برای دیکران هم. نوشته اتان را پرینت کرده ام که صبح فردا هم دوباره روحم را باهاش تازه کنم در عین تلخی...
این مرگ ها زندگی های بعد از خود را اساساً دگرگون کرده اند.. حالا این در ابعاد دیگری است که شما اشاره می کنید اما برای مایی که در بیمارستان مهر تهران، مرگ محمدکامرانی رادیدم، زندگی یعنی غذایی که طعم جسد می دهد.... و تنفر از هر نوع غذای گوشتی که در دهانم کش می اید و طعم مرگ می دهد مثل اولین باری که شنیدم غیبت خوردن گوشت برادر مرده ات است و هی بالا اوردم از تصورش..
با تشکر از همه کسانیکه از سال شصتی هاهم یاد می کنند همانها که در سکوت راه میروند و چاره ایی دگر ندارند و با تشکر از دل دریایی شما که حد اقل یاد کردید فکر می کردم که فراموش شده ه ایم
you just say what i feel... all these days, (chand bar matn etou khoundam....)
ارسال یک نظر