مادر بودن، انسان بودن
يك - خاله عزيزي داشتم كه در تمام خانواده از لحاظ مردمداري و سعه صدر و مهرباني نمونه بود. پسر بزرگ او، مسعود، كه در سالهاي آخر دهه پنجاه قصد رفتن از ايران و ادامه تحصيل داشت، با انقلاب و جنگ ماندني شد و به جهاد سازندگي پيوست.
در عمليات فتح بستان مسعود به همراه جمعي ديگر از اعضاي جهاد سازندگي كه در عمليات شركت داشتند زير آتش دشمن ماندند. يگان آنها در موقعيتي قرار گرفت كه حتي بعد از پايان عمليات تا روزهاي متمادي امكان دسترسي بهشان وجود نداشت. البته ارتباط با آنها از همان زمان عمليات قطع شده بود و همه شواهد گواه اين بود كه تمامي اعضاي آن واحد رزمي مهندسي شهيد شدهاند.
بعد از مدتها نيروهاي ايراني توانستند به آن موضع راه يابند. آن چه از يگان آنها باقي مانده بود، پيكرهاي سوخته شهيدان بود كه براي شناسايي به پشت جبهه منتقل شد. پيكر مسعود را خواهرانش از اندك علايم قابل شناسايي، تشخيص دادند. ناباوري شهادت فرزند يا برادري كه عاقبت جسم سالم او را نديدهاي البته دامنگير بود، اما جايي هم براي ترديد در شهادت او و ديگران باقي نبود.
مادر شهيدِ ما در تمامي سالهاي بعد در شهرشان به مانند بسياري از مادران شهيد زيست. به علاوه، او غمخوار همه كسان ديگري بود كه شهيد ميدادند. در تمام سوگها حاضر بود. دلي بزرگ براي همراهي با همه دردمنداني چون خود داشت و با ديگراني كه چون او نبودند ولي درد انسانيشان را ميفهميد. جامه مادر داغدارِ سربلند را هميشه به تن داشت؛ تقريباً تا زماني كه از دنيا رفت هميشه سياه ميپوشيد.
با همه اينها و گذر سالها، من صحنهاي از او ديدم كه هيچ وقت نميتوانم فراموش كنم؛ زماني كه آزادي اسراي ايراني آغاز شد، خاله من در تهران بود. هيچ وقت از ياد نميبرم كه چگونه به تلويزيون خيره ميشد و تك تك چهرهها را جستوجو ميكرد.
يكباره همه چيز برايش نو شده بود. تا چند روز كه اين حال ادامه داشت، همه ميفهميديم كه انگار از پس اين همه سال، باز بارقهاي در او جسته كه شايد چهره آشنايش را باز ببيند... اين حال غريب كه مادر شهيد ما را گرفته بود، شايد به خيليهاي ديگر هم سرايت كرد؛ خيليها كه همهمان نگران بوديم او چگونه اين حال را پشت سر خواهد گذاشت، خود نگاهي جستوجوگر به صفحه تلويزيون داشتيم...
باز گفتن اين خاطره از يكي از انسانهاي عزيز زندگي برايم بسيار دشوار بود. همين الان هم ميترسم كه نكند بازماندگان عزيزش را ناراحت كرده باشم. اما فكر كردم گفتن چنين خاطرهاي محض گواهي لازم باشد. زيرا اين روزها چيزهايي ميشنويم كه نه تنها شعور عادي سياسي ما را نابوده ميپندارند، كه گويي شنونده را عاري از شعور ساده انساني و خالي از هر تجربهاي درباره روابط آدميان با هم ميدانند.
من منكر تفاوت خَلقيات آدمها نيستم، فقط ميخواهم بگويم كه ما هم آدم ديدهايم و با آدمها زندگي كردهايم به خدا!
***
دو - از تجربه و فهم ما از زيستن با آدمها بگذريم. خودِ آدم بودن كه ديگر براي همه قابل فهم است. مفهومي وجود دارد به اسم كرامت انساني، كه در خيلي نظامهاي حقوقي هم به نوعي لحاظ ميشود. يعني اين كه آدمها چون آدم هستند جانشان و بدنشان محترم است و مهم است. آدمها حرمت دارند. اين كه آدمي كشته شده يا نه، اين كه آدمي مورد تعدي قرار گرفته يا نه مستقل از اين كه او كيست "مهم" است.
اين كه به يكي نسبت بدهيم - به راست يا دروغ - كه هنجارهاي فلان جامعه را شكسته، يا مطابق اخلاقيات فلان و فلان زندگي نميكرده، از حرمت جان و تن او نميكاهد و نبايد بكاهد. دستگاه قضايي معتبر در همه جوامع، معمولاً، مفقود شدن و قتل يا جرح حتي مجرمان شناخته شده را هم بررسي ميكند. نظامهاي حقوقي معتبر دنيا حتي اگر جرم كسي ثابت شده باشد، پيگيري جنايت عليه او را معلق نميكنند. جنايت، حتي عليه "جانيان" شناخته شده هم جنايت است.
هيچ نظام حقوقي معتبري نميتواند پيگيري ادعاي جنايتي را به صرف نسبت دادن هنجار شكني يا حتي جرمي به مجني عليه معلق كند. نظامهاي حقوقي معتبر، براي پيگيري جنايت و جرم علي الاطلاق ساخته شدهاند. مگر اين كه جايي شمول جرم را با عوض كردن شمول تعريف انسانيت از اساس عوض كنيم. كاري كه بعضي از نظامهاي حقوقي باستاني ميكردهاند و به وضوح مصداق "تبعيض" شناخته ميشوند.
تبعيض يعني بعضيها آدم تر از بعضيهاي ديگر هستند. روا داشتن چنين تبعيضهايي قبل از هر چيز اعلام و تصريح آنهاست؛ اولين نتيجه تبعيضِ آشكار همين تصريح است، و وقتي اين تصريح در كار باشد همه عواقب خود را هم همراه ميآورد...
***
من نميدانم چرا دارم اين چيزها را مينويسم...
در عمليات فتح بستان مسعود به همراه جمعي ديگر از اعضاي جهاد سازندگي كه در عمليات شركت داشتند زير آتش دشمن ماندند. يگان آنها در موقعيتي قرار گرفت كه حتي بعد از پايان عمليات تا روزهاي متمادي امكان دسترسي بهشان وجود نداشت. البته ارتباط با آنها از همان زمان عمليات قطع شده بود و همه شواهد گواه اين بود كه تمامي اعضاي آن واحد رزمي مهندسي شهيد شدهاند.
بعد از مدتها نيروهاي ايراني توانستند به آن موضع راه يابند. آن چه از يگان آنها باقي مانده بود، پيكرهاي سوخته شهيدان بود كه براي شناسايي به پشت جبهه منتقل شد. پيكر مسعود را خواهرانش از اندك علايم قابل شناسايي، تشخيص دادند. ناباوري شهادت فرزند يا برادري كه عاقبت جسم سالم او را نديدهاي البته دامنگير بود، اما جايي هم براي ترديد در شهادت او و ديگران باقي نبود.
مادر شهيدِ ما در تمامي سالهاي بعد در شهرشان به مانند بسياري از مادران شهيد زيست. به علاوه، او غمخوار همه كسان ديگري بود كه شهيد ميدادند. در تمام سوگها حاضر بود. دلي بزرگ براي همراهي با همه دردمنداني چون خود داشت و با ديگراني كه چون او نبودند ولي درد انسانيشان را ميفهميد. جامه مادر داغدارِ سربلند را هميشه به تن داشت؛ تقريباً تا زماني كه از دنيا رفت هميشه سياه ميپوشيد.
با همه اينها و گذر سالها، من صحنهاي از او ديدم كه هيچ وقت نميتوانم فراموش كنم؛ زماني كه آزادي اسراي ايراني آغاز شد، خاله من در تهران بود. هيچ وقت از ياد نميبرم كه چگونه به تلويزيون خيره ميشد و تك تك چهرهها را جستوجو ميكرد.
يكباره همه چيز برايش نو شده بود. تا چند روز كه اين حال ادامه داشت، همه ميفهميديم كه انگار از پس اين همه سال، باز بارقهاي در او جسته كه شايد چهره آشنايش را باز ببيند... اين حال غريب كه مادر شهيد ما را گرفته بود، شايد به خيليهاي ديگر هم سرايت كرد؛ خيليها كه همهمان نگران بوديم او چگونه اين حال را پشت سر خواهد گذاشت، خود نگاهي جستوجوگر به صفحه تلويزيون داشتيم...
باز گفتن اين خاطره از يكي از انسانهاي عزيز زندگي برايم بسيار دشوار بود. همين الان هم ميترسم كه نكند بازماندگان عزيزش را ناراحت كرده باشم. اما فكر كردم گفتن چنين خاطرهاي محض گواهي لازم باشد. زيرا اين روزها چيزهايي ميشنويم كه نه تنها شعور عادي سياسي ما را نابوده ميپندارند، كه گويي شنونده را عاري از شعور ساده انساني و خالي از هر تجربهاي درباره روابط آدميان با هم ميدانند.
من منكر تفاوت خَلقيات آدمها نيستم، فقط ميخواهم بگويم كه ما هم آدم ديدهايم و با آدمها زندگي كردهايم به خدا!
***
دو - از تجربه و فهم ما از زيستن با آدمها بگذريم. خودِ آدم بودن كه ديگر براي همه قابل فهم است. مفهومي وجود دارد به اسم كرامت انساني، كه در خيلي نظامهاي حقوقي هم به نوعي لحاظ ميشود. يعني اين كه آدمها چون آدم هستند جانشان و بدنشان محترم است و مهم است. آدمها حرمت دارند. اين كه آدمي كشته شده يا نه، اين كه آدمي مورد تعدي قرار گرفته يا نه مستقل از اين كه او كيست "مهم" است.
اين كه به يكي نسبت بدهيم - به راست يا دروغ - كه هنجارهاي فلان جامعه را شكسته، يا مطابق اخلاقيات فلان و فلان زندگي نميكرده، از حرمت جان و تن او نميكاهد و نبايد بكاهد. دستگاه قضايي معتبر در همه جوامع، معمولاً، مفقود شدن و قتل يا جرح حتي مجرمان شناخته شده را هم بررسي ميكند. نظامهاي حقوقي معتبر دنيا حتي اگر جرم كسي ثابت شده باشد، پيگيري جنايت عليه او را معلق نميكنند. جنايت، حتي عليه "جانيان" شناخته شده هم جنايت است.
هيچ نظام حقوقي معتبري نميتواند پيگيري ادعاي جنايتي را به صرف نسبت دادن هنجار شكني يا حتي جرمي به مجني عليه معلق كند. نظامهاي حقوقي معتبر، براي پيگيري جنايت و جرم علي الاطلاق ساخته شدهاند. مگر اين كه جايي شمول جرم را با عوض كردن شمول تعريف انسانيت از اساس عوض كنيم. كاري كه بعضي از نظامهاي حقوقي باستاني ميكردهاند و به وضوح مصداق "تبعيض" شناخته ميشوند.
تبعيض يعني بعضيها آدم تر از بعضيهاي ديگر هستند. روا داشتن چنين تبعيضهايي قبل از هر چيز اعلام و تصريح آنهاست؛ اولين نتيجه تبعيضِ آشكار همين تصريح است، و وقتي اين تصريح در كار باشد همه عواقب خود را هم همراه ميآورد...
***
من نميدانم چرا دارم اين چيزها را مينويسم...
۳ نظر:
َنپرسید چرا شما دارید درست می نویسید هرچه هم نوشته شود باز جا دارد که ادامه داده شود. امیدوارم این شعور که در آن عزیز شما بود به من سرایت کند چرا که من هنوز نفهمیده ام چطور همه مرگها که هنوز نباید اتفاق می افتند
با "نبايد"ش بسيار با شما موافق و همدل هستم...
از خوندن نوشته های شما بسیار لذت می برم. دست و دم تون گرم
ارسال یک نظر