همه نميدانند...
... چند جنازه را كنار هم خوابانده بودند. كف سردخانهای در كرمان. گوشت سوخته پیدا بود و جمجمهها و سینههای شكافته شده و امعا و احشاءشان. وقتی رسیدم داشتند شكاف روی سینه جنازهها را با پنبه میپوشاندند. تا جایی كه یادم مانده پنبه كم آمده بود و كارمندهای سردخانه هم كلافه بودند و به در و دیوار غر میزدند. همینطوری برای اینكه سر حرف را باز كنم به یكی كه نزدیكم ایستاده بود گفتم «انگار بدجور داغون شدن.» طرف هم مثل اینكه منتظر اشارهای از جانب من بود تا تمام انزجارش را از وصله پینه كردن آدمهای مثلهشده خالی كند، شروع كرد دری وری گفتن كه چون لهجهاش به مدد غیضش زیادی غلیظ شده بود، معنی دقیقش را نفهمیدم، اما خب، برای فهمیدن فحش که احتیاجی به فهمیدن لهجه و زبان نیست. كلی طول كشید تا برایش ثابت كنم كه هیچ صنمی با كارفرمای این جنازهها ندارم. او هم بالاخره برای جبران فحشهایی كه بیجهت خرج كرده بود برایم توضیح داد كه هر سال چند جنازه از معادن زرند كرمان برایشان میآورند كه دیگر شبیه جنازه آدمیزاد نیستند. لبههای شكاف روی سینه یكی از جنازهها را لمس كرد و نشانم داد كه همگی به یك شكل پاره شدهاند. طرف برای خوشخدمتی با جزئیاتی كه حالا به خاطر ندارم تعریف كرد كه این آدمها موقع كاركردن در عمق دویست متری زمین توامان گاز متان تنفس میكردهاند و ریههایشان از این گاز منفجره انباشته میشده و هنگامی كه جرقهای زده شده هوای داخل ریههایشان هم منفجر شده و سینههایشان را به این شكل شكافته است. حالا، یعنی بعد از نوشتن جملات بالا یكی از جزئیاتی كه تعریف كرده بود را به یاد آوردم. میگفت وقتی بدن از درون منفجر میشود، شاید به خاطر وجود گاز متان، جمجمه ترك میخورد و مغز ذوب شده به بیرون پاشیده میشود. به نظرم آمد كه این لختههای كم و بیش سفیدرنگ روی جمجمه هیچ شباهتی به مغز آدم ندارد. یعنی مركز تمام احساسات و منبع تمام خاطرات آدم نمیتواند یا نباید تا این حد رقتانگیز باشد. فكرهای مهمی توی سرم نبود. به همین چیزهای دمدستی فكر میكردم. اینكه چطور باید این جنازهها را توصیف كنم كه شبیه ضجه مویه نشود، غلو نشود، داستان نشود. آنوقتها جوانتر بودم. فكر میكردم میشود.اين روايت لئون است از رويت جنازههاي كارگران معدن باب نيزو. نميشناسمش و وبلاگش را امروز به لطف دوستان شناختم. ميخواستم بگويم كه چقدر خوب مينويسد اما اين چيز مهيبي كه روايت كرده، زبان آدم را بند ميآورد از اين كه به چيز ديگري، گيرم خود روايت باشد، اشاره كني.
روايت، در وبلاگي كه اسمش هست "همه ميدانند"، از قضا درباره چيزي است كه همه هم نميدانند. خيليها هم كه ميدانند 12 كارگر زير آوار ماندهاند، دانستنشان با ندانستن فرقي نميكند. خبر مرگ كارگران گم است؛ مرگ جانهايي كه دنياي ما را ميسازند بيبها است. به قول لئون "بيخود" ميميرند.
راستي پست قبلي او را هم كه با همين موضوع مربوط است از دست ندهيد: چپ هپروتي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر