اعتماد به نفس
ديروز فاطمه داشت كتاب خاطرات "افضل وزيري" را ميخواند. افضل وزيري دختر بيبي خانم استرآبادي موسس "دبستان دوشيزگان" بوده است و در همان نوجواني خودش هم در مدرسه درس ميداده؛ تا اين كه مادر روشنفكرش او را به برادرزادهاش كه خان استرآباد بوده و دو زن ديگر هم داشته شوهر ميدهد و ... خلاصه يكي قصه است عبرت آموز اين كتاب. خاطرات افضل وزيري را دخترش، مهرانگيز ملاح، نقل كرده و ويرايش كتاب و افزودن اسناد هم كار افسانه نجمآبادي است. كتاب هم در خارج از ايران چاپ شده و هم در ايران نشر شيرازه آن را به چاپ رسانده.
يكي از قسمتهاي جالب كتاب خاطرهاي است ظاهراً مربوط به بعد از به توپ بستن مجلس و دوره استبداد صغير كه مرتجعان اقدام به دستاندازي به باقي دستآوردهاي مشروطه هم كردهاند و از جمله بيبي خانم استرآبادي را هم تكفير كرده اند كه چرا "دبستان دوشيزگان" درست كرده است. افضل وزيري ميگويد
راستش در همه اين حكايت جالبترين قسمتش براي من آنجا بود كه تكفيرنامه را ميفروختند؛ تصورش را بكنيد كساني آنقدر اعتماد بهنفس دارند كه چيزي مانند تكفيرنامه را كه در حكم اعلاميهاي سياسي است به دست مردم نميدهند تا بخوانند و آگاه شوند؛ به آنها ميفروشند. فكرش را كه ميكنم ميبينم اعتماد بهنفسشان چندان هم بيجا نبوده و نيست؛ خريدار داشتهاند كه ميفروختهاند
يكي از قسمتهاي جالب كتاب خاطرهاي است ظاهراً مربوط به بعد از به توپ بستن مجلس و دوره استبداد صغير كه مرتجعان اقدام به دستاندازي به باقي دستآوردهاي مشروطه هم كردهاند و از جمله بيبي خانم استرآبادي را هم تكفير كرده اند كه چرا "دبستان دوشيزگان" درست كرده است. افضل وزيري ميگويد
هنگامي كه مجلس را به توپ بسته بودند يكي از روحانيون در شاهزاده عبدالعظيم به منبر رفت و فرياد زد: واشريعتا كه مملكت مشروطه شد. روزي هم هم فرياد زد : بر آن مملكت بايد گريست كه در آن دبستان دوشيزگان باز شده است . و مردم هم زار گريستند و در محله خود ما آقاي سيد علي شوشتري ورقهاي چاپ كرد كه عنوانش از اين قرار بود كه اين دبستان دوشيزگان كه بيبي خانم افتتاح كرده است، اين زن مفاسد دينيه دارد، در منزلش تار ميزنند و اجتماع هنرمندان است. اين تكفير نامه مادرم را دم در واگن هاي اسبي ورقهاي يك شاهي ميفروختند
در همان اوقات اوباش محل را هم تحريك ميكردند تا بريزند و مدرسه را غارت كنند و به هم بزنند. اين صحبتها به گوش مادر رسيد. بلند شد و رفت به وزارت معارف؛ وزير معارف وقت مخبرالسلطنه هدايت بود
بي بي عرض حال خود را داد و روبهروي وزير نشست و گفت: آمدهام دادخواهي، مگر كاري خلاف شرع كردهام؟ مدرسه باز كردهام تا دخترها باشواد شوند. چرا بايد آقاي سيد علي شوشتري بخواهد مدرسه را به هم بريزد؟
وزير معارف گفت: خانم از من كاري ساخته نيست. مادر گفت: زني لچك به سرم و از مدرسهام دفاع ميكنم، چگونه است كه وزير اين مملكت هستيد و نميتوانيد آن را اداره كنيد. وزير گفت: نه با روحاني نميتوانم دربيفتم ولي شما يك كار ميتوانيد بكنيد. مادر پرسيد چه كار؟
او گفت: شما روي تابلوي مدرسه بنويسيد در اين دبستان دختر از چها تا شش سال پذيرفته ميشود و بزرگترها را هم مدرسه اخراج كنيد زيرا آقاي سيد علي شوشتري گفتهاند دوشيزه به معني باكره است و باكره شهوتانگيز است
راستش در همه اين حكايت جالبترين قسمتش براي من آنجا بود كه تكفيرنامه را ميفروختند؛ تصورش را بكنيد كساني آنقدر اعتماد بهنفس دارند كه چيزي مانند تكفيرنامه را كه در حكم اعلاميهاي سياسي است به دست مردم نميدهند تا بخوانند و آگاه شوند؛ به آنها ميفروشند. فكرش را كه ميكنم ميبينم اعتماد بهنفسشان چندان هم بيجا نبوده و نيست؛ خريدار داشتهاند كه ميفروختهاند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر