بازي با وطن
خب بازياي كه حضرت حسين دعوتت كرده باشد، نميشود شركت نكني؛ حتي اگر بازي با وطن باشد؛ يا شايد خصوصاً وقتي كه بازي با وطن باشد. راستش حسين جان، يك چيزهايي هست كه آدمها ترجيح ميدهند دربارهاش حرف نزنند. نه فقط بهخاطر غمي، يا خاطرهاي، يا زخمي آن كه دهن باز ميكند با باز كردن دهنت. بلكه حرف نميزنند براي پرهيز از رسوايي كه به بار ميآورد
راستش از همان بچگي اين مشكل را داشتم. مسئله فقط اين نبود كه سالها طول كشيد تا همه آدم بزرگهاي فاميل بتوانند بهم بفهمانند "كشور" يعني چه و فرق ايران با تهران و جهرم چيست، مشكل اين بود كه نميفهميدم چطور چيزي ميتواند اين همه همه چيز باشد و هيچ چيز نباشد. حالا كه فكر ميكنم فقط هم مشكل بچگي نبود. دارم نقب ميزنم همه خاطراتم را و آنچه را در اطرافم گذشته تا بگويمت كه "وطن براي من يعني چه؟" خاطرههاي تظاهرات 57 را يادم ميآيد و اين اسم ايران را كه تكرار ميشد. جلوي سفارت را يادم ميآيد و اين اسم ايران را كه تكرار ميشد.
كودكي را به ياد ميآورم كه با مادرش از سفر برگشت و ديد كه پدر آخرين "عكس" را هم از ديوار خانه برداشته و او از همه سوالها و جوابها نام "كردستان" به يادش ماند... و تلويزيون هنوز از ايران ميگفت... وتلويزيوني كه از ايران ميگفت روزي از كساني گفت كه خونشان "مباح" است و تلويزيون هنوز از ايران ميگفت (راستي آن كسي كه از خونهاي مباح ميگفت بعداً براي خودش اصلاحطلبي شد؛ خوب يادم هست!)
من هم مانند تو از اين وطن كه نميدانم چيست خاطرهها دارم حسين. خاطره عزيزي كه درفتح بستان جان باخت و خواهرانش جنازه سوختهاي را كه بعد از دو ماه بازگردانده بودند از روي دندانهايش شناختند. ميگفتند در راه وطن شهيد شده... يادم هست تا چند ماه قبلش قرار بود از وطن برود و جايي ديگر درس بخواند. نرفت؛ بهخاطر همين وطن نرفت... و قاب عكسش ماند و جنازهاي سوخته...
عزيز ديگري را به ياد دارم كه او هم وطن را آزا د ميخواست. سالها براي آزاديش جنگيده بود. يادم هست روزي را كه از عادل آباد آوردندش و روزهايي را كه چه سربلند بودند خانوادهاش كه همه به خانه آنها ميآمدند به ديدار اين مبارزِ آزادي وطن. و خوب يادم هست چگونه همين خانواده سالي بعد شبانه چنان از ترس جان از ديارشان گريختند كه مادر پيري را جا گذاشتند و نميدانستند كه آيا مهاجمان از پيرزن كور زمينگيري كه يادگار ملاي بزرگ ولايتشان بوده خواهند گذشت يا نه؟ و يادم هست همان مبارزي را كه مايه افتخار بود در خانهاي در نظام آباد در درگيري جان باخت و در گوشهاي از اين وطن در قبري خفت كه هيچگاه "نشان"ي از آن ندادند.
حسين، من بسياري را ديدهام كه بهخاطر همين وطن با هم جنگيدهاند. شماره آشناهايي را كه در اين راه از همه سو جان باختهاند ديگر از دستم در رفته. و اين وطن هميشه برايم همه چيز بوده و هيچ چيز. وطن برايم زني بوده كه دوماه تمام از سحر تا شام هر روز به همه جا سرميكشيده تا بگويندش شوهري كه شبانه بردند زنده است يا مرده؛ زني بوده كه سه بار حكم تير را شنيد اما صداي تير را نه؛ زني بود كه كودكش را در زندان زاد (وطن آن كودك زندان بود!؟)؛ زن ديگري را ميشناسم كه فرزند را بدرقه كرد تا بجنگد كه وطن بماند؛ وطن ماند و فرزند نماند... و آيا وطن ماند؟ وقتي كه نماند آنكه وطن به او "وطن" شده بود؟ نميدانم. نميدانم اين وطن چيست كه همه اين زنها زادند تا او "وطن" شود.
حسين، من هميشه در همهمه شنيدن اين اسم مبهم اين ايرانِ مجهول، اين وطن ناكجا زندگي كردهام. روي همين خاك، خاك همين وطن كودكاني را ديدهام استخوانهايشان در سرماي بيابانهاي قزلحصار تركيده است تا وقت ملاقاتشان دهند و ندادهاند؛ كه فرزندِ "خائن" به "وطن" بوده اند و مستحق آزار. و يادم ميآيد كه همان روزها اين كودك را ديدم كه از ديدن تيتر "مهران آزادشد" لبخند زد. تو فكر ميكني كه من بايد درباره اين وطن چه فكر كنم؟
سالها گذشت و ما با همه اين خاطرهها در ذهن هزار چرخ خورديم. تو كه بايد يادت باشد در اين مدت آشنايي من يكي را به چه كارها ديدهاي؟ رنگ شايد بسيار بود، اما باور كن درد هميشه "بود"؛ و ميداني كه اين درد از جنس وطن اگر نبود، كه هنوز هم نميدانم چيست، از جنس همين مردمي بود كه اين وطن را وطن كردهاند. همين درد بود كه با زندانبان ديروز همراهمان كرد بهگمان اين كه شايد بيايد روزي كه خونها و زخمها را ببخشيم و فردا كودكان ديگري در سرماي توحش پوستشان كويرِ خون نشود؛ نشد اما... و گويا نميشد كه بشود. حالا تو امروز مي گويي كه "بیا وطن را بردار ببریم دور از بمبهای آمریکا، نجاتاش دهیم."
باشد، نجاتش ميدهيم!! روزهايي كه در روزنامه صد هزار نسخهاي مينوشتم به همين فكر ميكردم حالا هم كه شايد بيست نفري اين صفحه را ببينند باز هم به اين فكر ميكنم. اما چه ميتوانيم كرد در اين زمانه كه گويا همه از درد يا سرخوشي تن به افيون سپردهاند؟ (رسوايي كه ميگويم منظورم همين است). "وطن" شايد توهمي بيش نيست. چيزي نيست وراي همه دردها ورنجهاي همين مردم كه از سر تقدير اينجا زاده شدهاند يا تقدير به اينجا آوارهشان كرده است. چيزي نيست سواي همه رنجهايي كه ديدهايم، يا خوشيهايي كه دست داده است. نميدانم چه ميتوان كرد، امروز شايد تنها همين فريادهاي خاموش برايمان مانده است؛ پس بگوييم كه اگر وطن را ميخواهيم، براي همين آدمها ميخواهيم؛ براي من، براي تو، براي "فرزند دشمن" مان. مي خواهيم كه درش از فقر و صغارت و جهالت به در آييم؛ براي همينهاست كه ميخواهيمش.
بگوييم شايد دست كم خاموش نميريم...
۴ نظر:
از حسین نوروزی و تو هم وطن شریفم سپاسگزارم
به هرجا كه سرك میكشيم اين بازی "وطن" مو رو به بدنمون سيخ میكنه.
آقای معظمی
نوشته تان عالی و بی نقص و زبان دل نسل ما بود. ممنون
سلام
متاسفم اینقدر راحت میتون سو استفاده کنن
خیلی غم انگیز بود
من این مطلب و بردم تو پیوندهام
در پناه حق
ارسال یک نظر